پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سمتِ دلتنگیِ ماچند قدم، راهی نیستحالِ ما خوب؛ فقططاقتمان طاق شده...!....
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ،داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ......
شب که آرام تر از پلک تو را می بندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...
طاقت دلبری هاتو،اون خندیدناتو،اون چال گونه هاتو ندارم ندارم...
برگرد دیگر طاقت دوری تودر من اندک شده دلتنگم به توبه من عادت شده زخم توتو دلم چه خوب جامونده اسم تو...
بدترین حالت ماجرا این است کهطاقتمان تمام شود و به روی خودمان نیاوریمو تا زمان مرگ ادامه دهیم ......
مرا که کشت خدایا، دوباره زنده مگردانکه مُرده طاقت جان کندن دوباره ندارد....
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...
بی تو چگونه میشود آبان بیایدطاقت ندارم نیستی باران بیاید...
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...
بی قرام نگارمتیره شد روزگارمابریم همچو بارانکجایی تو ای جان که طاقت ندارم...