پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم هایی در باران تیربه هم وصل می شوندو چشم هایی در تیر باراناز هم می پاشندجهان هم برای جلب مشتریبا دو دست کار می کند.....
نادیده گرفتنتچشمهای مرا نمی بنددمن زن نیستممن همه ی زنانمکه در آینه تکرار می شومچشمهای گرسنه ام تو را از هم می درندو تنهایی در تنمبه خون می نشیندماده گرگ توپا به ماه می میرد...
ستاره ها زخم های مادرزادی من اندکه راه دیگران را روشن می کنند...
من خورشیدم، من آبم، من تمام آنم که پیش از تو نبودو آن را جرأت تابش به این جهانم نیستکه زمین از هم می شکافد و چرخ در هم می شکندمن عشقم، های! همان که فرشتگان از بسترت باز رانده بودو هیچ خدایی تحمل سرایتم را به اندیشه ات نداشتمن زنم، همان که می خواهد و می ستاندو هیچش وحشت از پژواک کوهساران نیست...
شاید این رابطه را خواب دیده امو تو همان جفتی بودیکه چاقوی قابله ها از من بریدبخشی از شعر از کتاب: و عشق همچنان مذکر است...
دوست دارم چون ستاره ای سرگردانبه چال گونه ات سقوط کنمو به هیچ گونه ای در این جهان باز نگردممرا به خاطرت بسپاربدون خاک و گلایولو نگذار هیچ حادثه اینبش خاطرت کنداین شعر ها مرا چهار پاره به میخ می کشندو در چهار سوی جهانچارقد زنان مسلمانبه زمین می افتدخورشید مرا از شرق و غرب ادامه می دهدو لکه ی ننگ پاکدامنی امبر پیشانی جهانداغ می خورد...
به دنیا می آیم از پیشانی اتتا سرنوشت دوباره ی تو باشمزنجره ها را به گردن آویخته امتا زنجیر های عدالت به صدا در آیندو تو در تخمدان یک فانوسبه آشیان من برگردیسر به کوه می گذارم نماز عشقت راو صدای قلبم رااز سنگ به سنگ قله ات بالا می برمبه سرم بیاای بلای خوشبختیای اندیشه ی مناین آزادیست که پا به پای آمدنتاز درد های آدمی پاگرد می سازدو این منم که زیر پایتانبه وسعت جهانبزرگ می شوم....
جهان با دکمه ی پیراهن من شروع می شودهیچ زنی در چشم های توبه اندازه ی منگریه نکرده استو تنها من می دانم که خون قاعده گیتنها قاعده ی زیستن بودتا خونی ریخته نشودزمین بارور نخواهد شدمن باکره می میرمحتی اگر هزاران کودکنام مادرشان آیدا باشد...
آهوی منکجای تنت از شب بازمانده استکه راه را گم کرده ای؟آغوش مندیگر انسان نیستو تو می توانی از خطوط تنمخانه ات را پیدا کنیو به جای در، حرف بزنی...
آنجا که عشقزبان مشترک گلها و گلوله هاستو هیچ خطیقلب زمین را مرز بندی نمی کند....
عشقبازیمان به وقت گل سرخ هزار سال طول کشیده بودو جدایی به وقت مرگ، تنها ثانیه ای....
به سربلندی هیچ سربازی فکر نمی کنموقتی که سرزمین مادری ام در چشم های تو جا ماندهدر چشم های توکه تکلیف هر دیوانه ای رابا ماه روشن می کند...