پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زندگی بی عشق جهنم استآسمان بی خورشید شب استاما من بی«تو» نامی نخواهم داشت......
همه چیز در حال چرخیدن استدور چیزی که لابد دوستش داردزمین به دور خورشیدماه به دور زمینمن به دور توتو به دور...لعنت به کسی که جای خالی مرا پُر کردهانگار قانون کائنات همین استمن از این دوست داشتن های یک طرفهسر گیجه می گیرماماهر بار که نگاهم می کنیپاییز را فراموش می کنم وباز چهره امتلفیقی از بهار و تابستان می شودو به چرخیدن ادامه می دهم...
با هم کوچه ها را سربسته قدم می زدیماز تمام پنجره های نیمه بازحرف های نزده راروی کاغذی نوشتیمو به شکل موشکیبه حیاط احساس هم فرستادیماین حرف ها بزرگ تر از حیاط همه خانه های شهر بودو چقدر خوبکه هنوز پرده ی بلند پنجره ی ایواندر حافظه ی کودکی هایم مانده بودمن آنجا پنهان می شدمکاش به اندازه ی حرف هایمانکوچه ی سرنزده باقی مانده باشدراستیکوچه های آشتی کنان کجای شهرند؟باید چیزی باشدکه منِ خجالتی را به آغوش تو نزدیکتر کند...
یک عصر غم انگیزلابلای روزهایی کهحتی غماز توصیفش عاجز استبا استکانهایی که مرادر گهواره ی اندوهبی ملاحظه ی سرریز شدن اشکتکان می دهنداین تکان دهنده نیست؟که با دست های یخ زدهجوری استکان را بچسبیکه انگارمی ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزدو بی آنکه نگاهش کنیموجهای قهوه ات را از ترس غرق شدنفوت می کنیچشمهایش را می نوشیو از آن تلختروقتی که یادت نمی ایدکجا در اجاق آخرین بوسه اشگرم شده ایآه، دلت می سوزدبرای تصویر...
از تو چه پنهانگاهی به او فکر می کنمو مثل کودکی که با سبدی بزرگستاره ها را می چیندغمگین می شومنمی دانم چه کسی به من گفته بودکه ماه درون حوض زندانی نیستیا خورشید کارش این نیستاینهمه از کوه بالا بیاییدکه فقط مرا بیدار کندشاید خودم فهمیده بودمکه سبدم خالیستو ستاره هاهر بار که دستم را بالاتر می برمبیشتر چشمک می زنندراستشاین روزها که به او فکر می کنمبیشتر می ترسمو فهمیده امهر که دست او را بگیرددیگر به زندگی برنمی...
میان فلسفه ی زندگیلحظه ای به خوشبختی فکر کردماینکه وقتی تنها قدم می زنیتکه ای از آسمان مثل سایهدنبالت راه می آیداین یعنی خوشبختی؟راستیمن هر چه به زمین نگاه کردممثل خطی ممتد بودمثل جاده ای بی انتهاکه فقط برای خودش می روداگر گرد بودحتما روزی تو را به من می رسانداین زمینپر است از خطوط موازیکه مایل به آغوش هم اندروز و شبخودم را دور می زنمالیعلت فصلهادروغی کودکانه بودوگرنه تو می دانیدستهایم را که می گیریپا...
روزی که جهاندیگر چیز تازه ای برایت نداشته باشدتازه دلت...برای مادرت تنگ می شود...