پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هم برق خانه رفته استهم برقِ آسماندیوارِ شب را ادامه می دهمشاید دستمشمعی یا ستاره ایفانوسی یا ماهیببیند«آرمان پرناک»...
میان مهلکه ها بدنبال عشق بیابانمبه تو نمی رسدم ولی با تو میمانمتو شعله ای هستی که هرگز تامین نمی شودو برقی که همیشه روشن است...
بوسه ات رنگ لبم را پرتقالی می کندبوسه هایت عشق را از عشق خالی می کنددست هایت را به چشم خیس و نمناکم نزن نور دارد، برق دارد، اتصالی می کندارس آرامی...
لب براق تو برقیست که بد میگیرد!هر لبی را که به یک بوسه رسانا بشود...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای تکیه داده ام ...به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
تمام سالرا به خانه تکانی مشغولم...مثلاً روزی سه باردوست داشتنت را برق می اندازم!...
برق خونمون رفته بود ...تو دستشویی شمع گذاشتیم.دوستم اومده خونمون میگه : وااای شما چه شاعرانه میرینید...
تودست نشاندهی کدام ستارهای؟!که در سیاهی دلم برق میزنی!...
گاهی باید تو برق چشاش خیره شد و گفتدردت به جونم...
خدا هدیه ای به آدم دادو مهر حوا را به دل او انداختباید آسمان را آذین می بستستاره ها را برق می انداختخدا لبخند زدتنهایی فقط زیبنده خودش بود!در جشن پیوند آسمانیمان، همه فرشته ها دعوت دارند!...