سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ما از آن ها که تسلّایشان می دادیمغمگین تر بودیم…...
چرا خدای بزرگکاری برای قلب کوچکم نمی کند؟برای قلبمکه از یک نیلوفر آبی کوچکتر استاز یک ساقه ی بابونه تردتراز یک انار ترک خورده خونین ترتو دوستم داریاما کاری از دستت برنمی آیدآدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را تسلی دهد؟آدم چطور می تواند غمگین دیوانه ای را آرام کند؟...
همیشه هراسم آن بودکه صبح از خواب بیدار شومبا هراس به من بگویندفقط تو خواب بودیبهار آمد و رفت...از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟کسی جواب مرا نمی دهدسکوت می کنند!در پشت اتاقم باران می باردمی پرسم شاید این باران ِ بهار استکسی جواب مرا نمی دهدسکوت می کنند!پنجره را که باز می کنمباران تمام می شوددر آینه چهره ام را نگاه می کنمآرام آرام چهره ام پیر می شوداز پنجره زمین را نگاه می کنم...
بدین گونه از همه ی سروران و دوستان و همکاران گرامی و محترم که در مجلس ترحیم و یادبود برادرم شرکت نمودید و یا با جملات و ابراز همدردی، موجب تسلی خاطرم شدید صمیمانه تقدیر و سپاسگزاری مینمایم. همراهی شما دراین مسیر برای من دلگرم کننده بوده و خواهد بود....