پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هرگز مرا نخواهد دیدو هیچگاه دستانم به نوازشِ چین و شکنهای صورتش نخواهد رسید.نامم را نخواهد دانست. و با قلب به آتش نشسته ام غریبه خواهد ماند. و هیچ زمانی بوسه ی بی نوای من، از مبدا لبانم به سوی چشمانش، به مقصد نخواهد رسید.- زینب ملائی فر...
امید، آن گاه که من تهی و خالی در کنجی برای زندگی دست و پا می زنم به سراغم می آید.لبانش خشک و سرش شکسته و چشمانش گریه مند است و کمرش راست نمی شود.اما می آید.جرعه ای بلند پروازی به حلقم می ریزد وهمینکه از مرگ می رهاندم دوباره در پیچ و خم یک ترس گم میشود.- زینب ملائی فر...
و سقوط واژه ی پر وحشتی استبرای تنی و برای آرزویی.آنگاه که تن حیران آرزویی از بلندای یک عطش به پایین می پرد.و به زیر کشیده میشودشکوه یک بلندپروازی معصومانه.تمام میشود آرزو.گم میشود خواستن.و شروع میشود سکوت مرگبار چشم هایی که عادت می کنند به تماشای جسدهای خونین پی در پی رویاها.- زینب ملائی فر...
و شبی هم من عشق را یافتمآن شب آسمان از محنت ابرها سنگین بود.و ماه، کامل می تابید.در هیاهوی سکوت نیمه های شبکسی آرام در گوشم زمزمه کرد:آن ستاره را می بینی؟ درخشان و زیباست.رد نگاهش را که پیمودمبه آینه رسیدم.مرا قاب گرفته بود.ساده، شلخته، غمگین.- زینب ملائی فر...
مثل همیشه بهش گفت: نترس؛ شجاع باش؛ بپر. اگه افتادم چی؟ تو چشمای از ترس گشاد شده اش خیره شد و گفت: اگه اوج گرفتی چی؟ ولی ممکن هم هست بیوفتم، اگه بیوفتم دیگه ازم چیزی نمیمونه. همیشه به اینجای مکالمه اشون که میرسید در جواب این حرفش دیگه چیزی برای گفتن نداشت و ساکت میشد. ساکت میشد و اون هم هیچ وقت نپرید چون ترسش از افتادن و ترسش از خرد شدن تک تک استخوناش بزرگتر از امیدش به اوج بود .شاید به جای جمله ی همیشگی اگه اوج گرفتی چی؟ باید در ج...
شاید دلتنگی همان برادر بد صفت و جاه طلب عشق است که در نبود معشوق فرصت غنیمت می شمارد و بر قلب و جان عاشق حکم کشتار می راند .زینب ملائی فر...
ومن تنها ساکن این خلوتگاهم نور هست و ماه شور هست و آه نور به صفحه ام میتابد و نشان میدهد نوشته های بی سرانجاممشور در سرم ولوله به راه انداخته و مرا به یاد حسرت روزهای دور اینبار با کمی اشک به چشم فراخوانده قلب من امشب در این جمع آرام است وقلمم که در تاب این آرامش تب داردشایدکه او به آرام قبل امواج باور دارد و من تنها ساکن این خلوتگاهم که در سینه نفس دارم نفسم اما پر حسرت به سرک سیاه بی جان قلم میخوردقلمم طغیان میکند از...
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم من از این دیدار بی هیچ خاطره برگشتم قصه ام تلخ شد کهنه شد شراب شد قصه ی تازه ی خویش با مستی داستانت سرشتمقصه ام باز ولی بیچاره ماند کنج میخانهآری من باز هم داستان چشمان تو را نوشتمزینب ملایی فر...
و تمام خواهشمان از دنیا یک نفر بود که برای خودمان باشد. برای خود خود خودمان که دوستمان بدارد آن گونه که مادر فرزندش را ، مارا به نوشیدن فنجانی حیات دعوت کند آن گونه که خدا بنده اش را و مارا به مهر و صداقت بنگرد آن گونه که پدر طفل خطاکارش را. همه ی خواسته مان یک نفر بود که آرشه ی عشق را بر کمان قلبمان به لطافت بنوازد. اینها همه دلخواهاتمان بود که میسر نشد. میزنیم به حساب باقی بدهکاری های این روزهایشان.زینب ملائی فر...
آری چشمانش نوشتن دارد و نگاهش سوختن. من ولی سوختن از تب چشمانش را دوست دارم. آنگاه که لمیده بر بلندای مژگان پر جمعیتش برایش عاشقانه غزل می گویم و او به آتش می کشد کهنه کاغذهای به حسرتِ عشق رنگین شده ام را.زینب ملایی فر...
دلم خواست بنویسم... خواستم از قصه ی انگشتان کشیده اش بنویسم که دیدم انگشتان مرا بغل نمیکند.خواستم از معجزه ی چشمان روشنش بنویسم که دیدم به من نگاه نمی کند .به سرم زد از اکسیر شفا بخش لبانش بنویسم یادم آمد، هان! مرا نمی بوسد . سرخورده قلم گرفتم که از آغوش ستبرش بنویسم که دیدم تن مرا به جان نمی کشد.قصه ی امروزم ناتمام که نه، قصه ی امروزم متولد نشده، از غصه ی این لیلی بی مجنون دق مرگ شد. آری من همیشه لیلی داستانهای بی مجنونم. نه بازهم...
شده از دستش بدهی جان بکنی؟ بی مه رویش سر به بیابان بنهی؟ شده همه ذرات وجودت در طلبش باشد؟ از شدت غم اشک به چشم راه ندهی؟ شده حس کنی تیغ تیز تبعید را؟ بی چاره حتی زبان به شِکوه باز ننهی؟ شده پس بزنی بغض گلو گیرت را؟ هر دم هوای بی نفسش به ریه راه بدهی؟رفتن آدم هامان چیز عجیبی است مرگ همان است که در سکوت قلب می دَری.زینب ملایی فر...
هیچ نمیگویم و درسکوت از دور بغلت میکنم.ترکیب عجیبی است نه؟ سکوتم از انفجار احساس شیرین بودنت، دوریمان از گیرو دار اجسام فیزیکی بعیدمان و هم آغوشی زیبای قلب هایمان. انگار نه انگار که تن هامان کیلومترها دور است. چنان جان هایمان درهم تنیده اند که گویی شانه به شانه نشسته ایم در زیر سقف یک آسمان پرستاره میان حیاطی پر از شمعدانی های شبنم نشان💫زینب ملائی فر...
من زن شاعره ی بی هوا خواهمپای در خاک دارم و سر به سماواتم همه روزم به تقدیس قلم می گذرد بلکه بخوانند با صفت مرد در مساواتممادرم روزها در گوشم غزل زنانگی میخواند اما داستان گردآفریدهاست رویای شباهنگامممرد شاعر امروز خرم از جشن کتاب است شاد بادا! من ولی سالهاست که پی اجازاتمبعد هر ویرانی گفتند پای یک زن در میان استخاموش! که کر است جهان از داستان شیر زنانمحرف آخرم اما طلب مهر نیست به یقین که من، بی مهر چنین پر قوام...
همه ی ما در زندگیمون آدم هایی رو دیدیم که بهمون گفتن: خودتو دوست داشته باش. قدر خودتو بدون. قوی باش. ادامه بده. تلاش کن. بدستش بیار. بجنگ. اما این به این معنی نیست که اونها خودشون قوی بودن ادامه دادن خودشونو دوست داشتن و یا جنگیدن . نه. گاهی این افراد کسانی هستند که با رنج تلاش نکردن رنج ادامه ندادن رنج قوی نبودن و رنج نجنگیدن تا پای مرگ همه ی احساساتشون رفتن و زخم نرسیدن ها نشدن ها هر روز روی تنشون عمیق و عمیق تر میشه و ازش خون حسرت بیرون م...
خندید و دلم به عشق آشنا شد خواند و نگاهم همه محو تماشا شد صدایش به گوشم که نمی رود ای عزیز عمق صدایش به قلب خسته ام دوا شد همه روزم اینست که نگاهش کنم با جان نگاهم نمیکند اما بوسه برچشمش دعا شد من معتاد این دلبستن های محالم، آری دل من حالا پی یک تن ، از دور رها شدجرئه دعایی در پیاله ام جاری کنیدکه رسد آن روز که لبم به بوسیدن چشمش روا شدزینب ملائی فر...
جان همه خواستن بود و دسته همه تمنای کمک چشم همه حیران و در انتظار ناجی این بخت و فلک ناگه از عرش ندا آمد ای بنده تو کاملی حتی بی مدد قوه ی خود بودنم سخت شد اما به خیر شد این محکزینب ملائی فر...
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود زه خیال باطلم که نشد چشم به رویش بوسه زند آری من معشوق ندیدم و این بیت ها همه آه است به گمان عشق در من به زخم فراق سر به بالین نهدروزی اما خبرش آمد ک کوچه به قدومش بی تاب است منِ بی پا چنان از سر دویدم که روح از تن رود کوچه را دیدم و مردم همه سر خوش از بویش کوچه به بن رسید و و باز هم شد که، هوای رویش به کام نرسدعمر گرانم که به تندی در پی روزها دوید فهمیدم آری من همانم که طلب یک بوسه ی شیری...
هر دم که ساز خواهش دل پر صدا شد تیر های مشکل ساز یاس آلود رها شدپس قلم توکل گرفتم و جرئه ای دوات صبر خواستم تا قلم زنم که چگونه نقشه برآب نقشه ی تیرها شد.زینب ملائی فر...
کم مانده که طاق آسمانِ دلم آوار شود.کم مانده که از شوقت گریه به دیده ام افسار شود. به گمانم اگر چنین دور و بعیدم بمانی، همه سلول وجودم طلبت را آموزگار شود.زینب ملائی فر...
گر دمی این چرخ و فلک به دوستی، دست دهد خوشا که جان به رسیدن، تن را صلت دهد من نه آنم که تو دانی نه آنم که توخواهی من همانم که نخواهد بی کام، جان از هست دهد...