شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
برای یک روز یک ساعت یک لحظه لبخند فرو برده در خویشنه به اندازه خواب شب به کوتاهی قیلوله پر هراس روزانه نه به بلندای فریاد بامداد به اندازه نجوای شاپرک در باغ تنهایی برای یک جرعه نفس کشیدن در کنارت به اندازه زمانِ هراسناکِ تردیدِ ماندن و رفتنِ یاکریمی در شهر شلوغ ...
بر دوش میکشم خود را خاطرات راامید رادر این راهی که پایانش نیست پدیدار .بر دوشم سنگین است کودکی شانه می شکند بارِ دردِ ترانه های ناگفته حرفهای نازدهبار سنگین دل و دردشزمینت نمی نهممی برم با خود بار را در این راه سخت دشوار شاید راهی باشد برای من برای ما که می شکنیم و همچنان در راهیم مایی که دردمان حرفمان رازمان آشناست چون تنهایی.مفتون...
دنیا نتواند زند برهم دوست داشتن و دوست داشته شدن را هرگز هرگز هرگز نه دنیا و نه خدا نه فراغ و نه فراق نه ماندن و نه کوچ از دیده راستی غم نان...مفتون...
در خزان آرزو با آب و بذر درانتظارم من هنوز چشم ترسان پای لرزان ، پاکار دل هستم هنوز نو بهار و وقت دل دادن به رستن شد باورماین چنین در فصل سرما یاد خوش دارم هنوزآن تفعل ها و آن امید رستن در بهار آرزو آنچنان شد باورم کز باورش پیوسته می رقصم هنوزهجرت رود در پیوستن به دریا در این دیاردرگیر کرد آنچنان کز آن چنان مسخم هنوزدر ره مفتون ، مهر دل و اینک هجر یار پای لنگ و قلب بیجان دارم ، در راهم هنوز مفتون...
از اینجا که منم از درد دردم نمی گیرد از غصه گریه ام نمیگیرد درد پیوسته است گریه مدام مهربانی ها نیز سرشاراند از درد و هراس شادی ها پر ز خدای گریه و شک . ای خدای خنده ها یادت خوش و سرت سلامت . دوری و دوستی... مفتون...
پاسخی سخت در خور بود زمستانِ پس از بهار.ولی افسوس ، بهار در راه زخمه زمستانی را که گذشت بر شاخ و برگ خود چون شمشیر بیگانه ای ناخوانده تا زمستانی دوباره یادآور امیدی نابجا را خواهد گریست .و این امید ریخته همچون شماطه نحس به تکرار است .مفتون...