شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
گاهی خیال می کنمکه می توانمدر میان تاروپود پیراهن سفید مردانه اش،برای عطر آغوشی کهمشامم را نوازش می دهدبمیرم و صدباره زنده شوم....
در گوشه و کنار شهردر هیاهوی فروشنده ها وازدحام رهگذران.زنانی را می بینمکه زخم های به خون نشسته ی روی پیکرشانخبر از فریاد های پر از درد می دهداما یقین دارم که آنهاروزی خواهند مرد،بی آنکه کلامی برای اعتراض گفته باشند....
آدم های این روزگار؛زندگی هایشان همانند کویر است.با روزهایی گرم وشب هایی سرد و یخبندان.ترک های بی شمار قلب هایشانحتی اجازه نمی دهد،امیدی به آب و آبادانی داشته باشند.آدم های این زمانهبیش از اندازه همانند کویرند.همانقدر سرد،همانقدر بدون امیدو همانقدر شکسته....
درد دل دارم کمیآن دلبر طناز کو؟...
سرمای استخوان سوزی بود،دو لبه ی پالتو ام را به هم نزدیک کردم. صدای پیامک تلفنم بلند شد. -سلام عشق من! پالتو را از تن بیرون کشیدم؛ تابستان چه زود از راه رسید!...
دوست دارم آزاد باشم!همچون پروانه های سرخ و صورتی یک گلستان؛پرسه زنم میان گل هاسرمست شوماز عطر دل انگیز سنبل و سوسن های باغ جادوو بال بگیرمو پرواز کنم تا خود آسمان.دوست دارم شبیه به یک پروانهبه مثال روزهای خوش کودکی،رقص کنم با شعله های سوزان شمعو بازیچه شوممیان شعرهای دخترک طناب به دست،شمع و گل و من...!در کنار بپر بپر کردن های دخترکان مو خرگوشی؛همیشه آزاد بودیم و رها....
اگر مقصد تو باشی؛من نیزپذیرای سختی ها خواهم شد.با چشم های بستهو دلی قرص و محکم،خود را در آغوش ترسرها خواهم کرد.برای منِ عاشقدر راه تو مردن همشیرین است!...
یاد بگیر خیاط باشی!الگوی زندگی ات راخودت به تنهایی رقم بزنی.هرگاه دلت شکست،تکه هایش را به یکدیگر وصله کنیو با نخ و سوزن بخشش؛کوکش بزنی!اگر جایی اشتباهی کردی،از اشتباهاتت درز بگیری؛یا گشادش کنی.یاد بگیر در زندگی همیشه خیاط باشی!خودت ببری،خودت بدوزی،و خودت به تن بزنی!در این دنیا؛خیلی ها می خواهند به جای تو تصمیم بگیرند....
در اقیانوسِ گرم وجودت،جای من خالیست.کاش ساحل ت می شدم؛با هر جوش و خروشبه آغوشت می کشاندیم....
در ازدحام این شهرمیان هیاهوی آدمک هایی کهمفهوم زندگی را از یاد برده اند.زنی را دیدمپر از شوق رهایی،خسته از دویدن ها و نرسیدن ها؛رقص کنان به دنبال پاره ای از نور کوچه پس کوچه های شهر راپرسه می زد.او باور داشت که قلب سیاه از دردِ مَردُمانروزی با ذره ای امید، شکوفه خواهد کرد....