پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آیا می شود به سالهایی که گذشتگفت : برگردآیاخنده های شیرین گذشته ...زیر بادام های تلخ دوباره تکرار خواهد شدبعید می دانم ...در غفلت ما ...حتی نهال کوچک خانه نیز بی خبر بزرگ شدرعنا ابراهیمی فرد...
ما در غفلت به سر می بریمانارهای شیرین را در خواب می بینیمو در روز ...با آنها بازی چشم بسته می کنیمسر ما آنقدر ...به پیچک های سر راهمان گرم می شودکه نمی دانیم ...فصل از کدامین خانه فرود می آیدبه کدامین خانه می پیونددچشم های ما بینا نیستشعر اناران گفتنی ستانارهایی که قلب های کوچک رادر خود نهفته اندهدیه دادن به عشق را پیشه ی خود ساخته اندانارهایی که در حیات خلوت امانبه انتظار چیده شدن نشسته اندچه کسی شما را به ق...
زندگی باید کرد زیر این چرخ کبودگرچه خشک شدآن شاخه های سبزگرچه غمگینی...برای شاخه گلی که باد شکستشاید به یاد داریعشقی را، که فراموشت کردگاه ، نگاه معصومتزیر آوار تحقیر ها شکستزندگی باید کرد گرچه این سرزمینپر از حسودان است!گر چه...دردها بسیارند و درمانش کمهمه جا طغیان استگر چه...تفسیر نگاهها بی معنی ستهمه جا مثل هم است!داد و بیداد ها همه از تنهایی ستزندگی باید کردحتی در تنهایی خویش.!رعنا ابراهیمی فرد...
باز رسید پاییزجدا شدی تو از منمثل برگ یه شاخه مثل گل بهارهنوازش باد ، آمد سراغ تودست نسیم برای بردنتبا باد همسفر شدندبی آنکه بگویم حرفیدست به دست تو سپردبه خیال آشنایی تو از من جدا شدیتو مرا به دست تقدیر سپردی وخودت با باد همسفر شدیرعنا ابراهیمی فرد...
برگ افتاده زِ خاک کنار شاخه ی چنارنگاه او به شهر...به تنها عابر عاشق!فرو ریخته گیسوان رسیده زخاکخواهان یک کمکاز ذره، ذره ی خاکنگاه او به زیر پادارد هزار معنا...غم و غصه ها می لرزاند شانه را...اشک چشمانش نم می کند راهشبا نگاهش، برگ افتاده زِ خاکمی خواند کنارش تنها عابر شهر راچه خوب می دانندحرف همدیگر رامی آید باد، با خروش...می خواند به گوشراز پنهانش را!برگ افتاده زِ خاک عاشق شده عاشق...!رعنا ابراهیمی فرد...
خط ، آخرِ خط و زندگی بر فناروزنه ای نیست، دگرهر چه که بود، شد فنا!نمی دانم...قسمت چه بودشد اینجا چنین ویران!رود در خروش...سنگ مانده بر جایزندگی خراب و آوارها...دغدغه های بی کرانشده جاری بر زمانمردمان بی قرار خنجرکشیده بر جهانمردمان...!؟خواب شما چیستکه اینک شده خواهان خیالقدرتان نیست!که شاهین بشه آن خواب شمارعنا ابراهیمی فرد...
می خواهم بروم ، نمانم اینجا ...اینجا صفا نیست ، وفا نیستنفس در تنگنای سینه زندانی ستبوی مروت ، بوی خدا نیستاینجا بال و پر پرنده زندانی سترعنا ابراهیمی فرد...
شب تاریک است و دلهره های نگراننگرانی ظلمت بادزندگی در شب تاریک به چه کاری آیدمردمان در فکر عجیب اندزیر این چرخ کبود ...روز خوش خواهند داشتهزار آفت با هزاران رنگبرگ سبز زندگی را با دو دندان سیاه خودریزه ریزه ، مثل ذرات خاکسینه ها زیر بار سنگین فشارزیر سوهان روان ...مثل یک چیز زوالساییده می شود روزیآیا که شود روزی ...خواب خوش یک نوزادبا مهر سپری گرددآیا که شود روزی زندان سیاهی ها ...بر دل دل ماها ...خندان شو...
چه دیوانه وار با روزگاراندست و پنجه نرم می کنیمبه جنگ سرنوشت می رویمو غصه می خوریمدر جوانی ...جوانی را ، به پیری مبتلا می کنیمنه جامِ ساکت و خندهفقط غصه می خوریمچه دیوانه وار می زیستیم و دَم نمی زنیمچه دیوانه وار ...از روزگاران گذر می کنیمشمع می شویم ومی سوزیم و حذر می کنیمرعنا ابراهیمی فرد...
نفس ها حبس شد در سینه و...تاب و توان رمیده شدمزاحمت های بَدانبر روی ما کشیده شدانسان عاقل!که همه...بحث و جدالش سر اوستقد و قامت اوظاهری همچون کوهشقادرش نیستکه آید زوریبر سر چندین موزیرعنا ابراهیمی فرد...
دلم می شکند ، می ریزدبس که زمان سنگین استحرفها رنگین و دلم خونین استدل می گیرد هر آنکبوتر اسیر و حیرانمنم آن شام غریبانمنم آن روحِ گره خورده به بادمنم آن نطفه ی دیروزیِ نمناکدردها سوزناک و حرفها غمگین ودلها پاک...چشمها بارانی و نمناکمنم آن بوی غریبانه زِ خاکآسمان سهمناک و زمین بی باکمی برد جسدهای ما را به خاکهمه چیز می شودکیش و مات ...فاتحه ما را می خوانند هولناکرعنا ابراهیمی فرد...
پنجره ها از ترس به هم می پیچند!لرزه ها بر تنخنده ها می خشکنددختران...زلفان خود را به گرو می گیرندهای...هووی...می آید طوفان ، می آید طوفانهول...حمله...حادثه...حریف چندین سالهبر مال می کند حقیقت را!ظاهرا خشمگین استبی رحم و سنگین استاما ، قلبش...چون طلا زرین استکوبنده و غمگین استمی آید طوفانمی آید طوفان ...رعنا ابراهیمی فرد...
وقت تنگ است و پدر در پی آبدل تنگ است و پدر در پی نانکه کند سیر دل کودک راروز سخت است و شب زیست طویلخوردن اندک ، روده ها هشیارپدر در پی آب ، پدر در پی نانکه کند سیر دل کودک راوقت تنگ است و تنگکودک از همیشه دل تنگگشنگی طاقت اش برافراشتهمثل گرگ -درنده- درنده گشتهپدر در پی آب ، پدر در پی نانگریزان از خانه و کاشانهبه هر سوء و کرانهکودکم بیمار استبی حال است و بی نان استچه کنم !دست و بالم تنگ استوقت تنگ است و تنگ...
سراغ تو را از ماه می گیرمستاره و شب تاب می گیرمسراغ تو را ...از همه جا و همه کس می گیرمشاید در گوشه ی یک آینه تنها باشیرعنا ابراهیمی فرد...
همره ام شو ای ماه و ستارهشب تاریک...فِسرده از فشار غمدیوانه از بوی غممنگاه من به آسمانبه لحظه، لحظه ی زمانقصه ام راگوش کندور از شما هستم چراکفش دوزکها بیاریدزمین و آسمانبالا و پایینِ جهان رابدوزید...با بندِ فلان ...رعنا ابراهیمی فرد...
روزگاران گذر کردندیارانی دگر مردند!دوستان دیروز را در قبر دراز کردندمنتظر مایند...مائی که فردائیمفردا که باز آید،نسلی جدید آیدمرگی به همراهش، هر روز پدید آیدرعنا ابراهیمی فرد...
خواهم آن روز،که دگر بار، فرود آید برفمست خیزماز خواب زمستانی سردگرمای بستر را کنم طرددر آرزوی یک روزسرد!شیشه های پنجره،خیس شود از نفس برفدستانم بلغزدبر روی آن، بلور دلتنگخواهم که شودبرفهای سفید، سرسختروی درختانروی گل و گیاه، رنگارنگرنگ ها ...همه سپید و بی رنگمن نیز...میان آنها پوشیده از برفطبیعت زیبا و خوش آهنگخواهم آن روزکه دگر بار، فرود اید برفرعنا ابراهیمی فرد...
مات و مبهوت در راز پنهان جهانخسته از زندگی نکبت باراوج پرواز فرا می رسد و ما هستیمعاجز و بی خبر از قسمت ِپایانیِدفترچه ی زیبای جهانبی خبر از عالم غیب ولحظه ی بعد و دگرآیا هایی که در اوشک در او...پرسش و تعجیل در اوفردایی که می رسد آیا؟آخری خوش دارد ای خدا!؟رعنا ابراهیمی فرد...
بارور ساخته است آفتاب راشکستهای تکراری...هورای زمینرو به سمت خاموشی ستبوی کافور...می شکند مراچگونه باید گرفت انتقام راکه خاک مملو ازمشوش کینه هاستکه خاک، پر ازگورِ آرزوی شخصی تنهاسترعنا ابراهیمی فرد...
به کجا باید رفت ...دل ما تنگ تر از تنهایی ستدل ما ز غمگینی پرواز خفته ایلنگیده استدر اوج تنهایی شخصی مرموزیک شروع منتظر استآن شروع...که قصه ی آغازی یک خاطره استبه کجا باید رفتبه کجا بال گشودو کجای سفر ترانه باید ایستادنه از آن ..هیاهوی پنجره بغضی تر شدنه از این ...کرشمه شب ها صدفی لب تر کردچه کسی بود که خندید و رهیدچه کسی بوددر محوطه غمگین خوابید!؟دل ما زین خبر نامعلوم گریان شده استدل ما خانه ی تنهایی غربت زا...
باز آن صفای دیروزی آرامآرام...از کنارِ دِنج خلوت ها گذشتباز هم...روییدن سرو بلنداز دلِ شبهای تاریکی گذشتباز یک...روز تنهایی تلخکنار غمخانه ایوان نشستچه غروبی بود!آن روز نیز گذشترعنا ابراهیمی فرد...
خواب بودم آری ...خوابی که در اوجزء غم تنهایی من، هیچ نبودمرگ را همدم خود!تنها کس تنهایی امپایان شب سیاهی امبه نوا می خواندمش، منتظرش می ماندمشلیک کس آمد وبرگوش من، آرام نوای غزلی خواندبرخیز و بروبر دلِ دلها، غزلی خوانرعنا ابراهیمی فرد...
ناگه بادی آمدپنجره ی دیده ی مرا گشودبا وزشی که بود زلفانم راهمراه خود ربودآغاز زندگی امیک لحظه ای بود!چشمانم را که باز کردمدر آرزو شنا کردمرعنا ابراهیمی فرد...
ما در آینه ی کوچک یک شانهدر پی مقصود دل می گردیمما واژه ی مصلوب تسلیم راهرگز نمی پسندیمرعنا ابراهیمی فرد...
عمر ما کوتاه استرنگ در رنگ بیالائیمسردیِ دلها رابه شومینه ای گرم، بسپاریم!عمر ما کوتاه استیک، قدم برداریمسردی واژه رابه دستِ باد بسپاریم!عمر ما کوتاه استبیا، مهربان باشیمفاصله ی ِدلها راکمی نزدیک تر سازیمرعنا ابراهیمی فرد...
من از خودم سیرم!من از دنیا...خواب...من از تو مجنونممن ازصدای قدمهای آباز آینه دلتنگیمن از...نگاه عاشقانه ی کوچه ها سیرممن از خودم سیرم!من از دنیا...خواب...من از تو مجنونمرعنا ابراهیمی فرد...
من غوغای درون کسی راکسی را که ...در آتش عشق می سوزداما دم نمی زندچیزی نمی گویدچیزی جز کلمه هیچ ...هیچ ...هیچ ...و انگار که کسی دل رابه تاراج روزهای پایانی نبرده استهیچ گاه ...هیچ گاه درک نخواهم کردرعنا ابراهیمی فرد...
جام می شراب ننوشمجام میِ عشقت بنوشمبلکه تا مست شومتا درد دوری ات ندانمکه جدا از تو زندگی را، نتوانمسرود سبزِ آن را نسُرایمدوست دارم فقط از تو دل ربایمآغوش برایت بگشایمرعنا ابراهیمی فرد...
فراموش کن مرا!بگذار من از من برودمنِ دیگرآیدآرزوهای دِگرروزهای ظفر آیدبگذار برومبا خاطره ای زیباکه زیبایی اش مرا می خواندفراموش کن مرا!حرف ها را...صورتم را...تا آرام...آرام گذر کنماز یادها...از خاطره ها سفر کنم.رعنا ابراهیمی فرد...
زندگی همیشه ...بر وفق مراد ما نیستهر نگاهی ...نگاه یک عاشق نیستزندگی ادامه خواهد داشتهر چند ...کسی که دوستش داریمبا ما نیستروز ها می گذرد دریابیملحظه ها ...کمتر از این دنیا نیستبیا باورمان این باشدهر گلی ...در خاک خود روییدنی ستپایان هر اتفاق غم انگیزی ...بی شک آغاز دوباره ایسترعنا ابراهیمی فرد...
شناختن زیباستخود را بشناسیم و دگر بار او راهمه را بشناسیمسخن بیهوده نثار دل هم ننمائیمز کلامی بی معنیحدیث عشق نسازیمحرف ها را سنجیده کنیمپشت یک نیلوفر زیبا غیبت نکنیمیک تفکر کافی ستتا بدانیم ...حدیث عشق را ساده بخوانیمرعنا ابراهیمی فرد...
دل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بیرنگ استدر این اوضاع که دلچون کوزه ی سربسته می نالداشک ...در سینه ی ناباوریها محبوس می مانددل سنگین و دل غمگیندل چونان نخ زنگینغبار حزن و اندوه زمان رامی کشد بر دوش ...فریاد ها مدهوش زمان را می تکاندو برگ ها ، اندوه و پریشانی خود رابه زلفان گره خورده به باد می سپارددل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بی رنگ استرعنا ابراهیمی فرد...
آن روزها چشم بر هم زدنی رفتندآن روزها ...که معما در دستهای ما متورم شده بودآن روزها که خنده ها را ...از میان ستاره های مرموز می چیدیمآن روزها که تمام شب را ...به رنگ سپید در آورده بودیماکنون شب ها ...به انتظار آغشته کردن ما منتظر اندقدر لحظه هایمان را بدانیمروزها رفتنی اندرعنا ابراهیمی فرد...
چه بگویم ...درد این کوه مرا خواهد کشتآب آن اندوه بزرگچشم ها را خواهد شستکوه کوچک ... کوه غم ... کوه بزرگ ...شعر خوب ، شعر غم ، شعر غریبچه بگویم ...ما را خواهد کشت این درد عجیبرعنا ابراهیمی فرد...
آن روزها رفتخاطره اش ، بر ذهن ما نشستسرد و سفید و برفهمه جا را گرفته بودآن شب سکوت سردفرسنگ ها راه بودفاصله ها بود و فاصله هاکسی خبر نداشت از سختی راهما بودیم و ما بودیم و بستنهایی و بیدار باش و راه عبثرعنا ابراهیمی فرد...
در میان صحبت های منطقهزاران بار مرده ایمخاطره ها را به روزنه ای ...به گرد فراموشی سپرده ایمگاه ...با گفتن : \ این نیز بگذرد \به افق دیگری رفته ایمزندگی این است آیا ...!؟در این فلسفه سالهاست که مانده ایمرعنا ابراهیمی فرد...
هیجان باد...به منطقه مسکونی رسیده استشانه های سرد توهمدر پشت ریز دانه های بارانپشت حصارهای آهنی که احساس ها را تا نهایت جنونمی کشاند متورم شده استانگار دنیای دیگری ستبیشه زار سبز خیال را آتش زده اندو روزگار خوب ما را کسی.. کسی دزدیده استرعنا ابراهیمی فرد...
نمی دانم ...ماهی ام در موج آبمو یا ماهی که عشق آسمانمنمی دانم ...خاکسترم ، در عمق آتش !و یا تیری نهفته در کمان ارشخلاصه ...حال من پیچیده حال استچه روزهایی که ...شوریده حال استخبر دارم ..در این دیوانه بازارشاید روحم بمیردمگر خود خدا دستم بگیردرعنا ابراهیمی فرد...
آینه های چشمک زن... صلوات شمار... ذکر پیرزنی کمر خمیده استدستمال های کاغذیدست زنی ژولیده است که نوزاد کوچکش... در دست دیگرش، خوابیده استدختر فال فروشی که نگاهش معصومبا دستانی سرد، در پی روزی خوداز خانه برون آمده استآری... اینجا راهرو است! راهروی متروی شهر استپر ز فریاد زنان و کودکان بی کس استرعنا ابراهیمی فرد...
ماه مرا نگریست ...شب قصه خواند ...زمان گذشت ...آرزوی باهم بودن زمان را مکدر ساختتنها شاخه ها مرا فهمیدندکسی از سر شاخه ها خبر نداشتطوفان بی پروا آنها را شکستماه کنار من به مهمانی نشستانتظار ابدیت را در مسیر عشق تثبیت کردو ابرو باد و باران دانستنددستان من در گرایش دستان تو جان می دهندرعنا ابراهیمی فرد...
باران نم نم می باردو نگاه ها در امتداد قدم ها کشیده انداینجا آخر زمان نیستاینجا نفس ها ...هنوز هم کشیده می شونددر امتداد این بودن هاپیاده رو هایی ستپر از حرف های تنهاییپر از دلهایی شکستهپر از سکوت نگرانی ستبیا کمی صبوری کنیمدیر یا زود همه رهگذریماز این پیاده رو ها ، روزی می گذریمرعنا ابراهیمی فرد از کتاب (چه بر سر عشق آمد)...
ای کاش ...زندگی ها شاعرانه بودتمام حرفهای ما ، صادقانه بودای کاش ...سادگی ها رنگ نمی باختچند رنگی ها ...اسب زمان را نمی تاختای کاش ...دلها عارفانه بودتمام عشق های ما صادقانه بودرعنا ابراهیمی فرد از کتاب(چه بر سر عشق آمد)...
ما در غفلت به سر می بریمانارهای شیرین را در خواب می بینیمو در روز ...با آنها بازی چشم بسته می کنیم□ □ □سر ما آنقدر ...به پیچک های سر راهمان گرم می شودکه نمی دانیم ...فصل از کدامین خانه فرود می آیدبه کدامین خانه می پیوندد□ □ □چشم های ما بینا نیستشعر اناران گفتنی ستانارهایی که قلب های کوچک رادر خود نهفته اندهدیه دادن به عشق را پیشه ی خود ساخته اندانارهایی که در حیات خلوت امانبه انتظار چیده شدن نشسته اند□ □ □چه ...