پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خسته از هر آن چه ناپاک است بر روی زمینچشم را مهمان کنم بر دیدن دلهای پاک...
محمد علی کشاورز (خطاب به مادر) :این دنیا اینقد کثیفه که ،با اشکهای تو هم پاک نمیشه ......
باید باران بباردتا همه پاک شویمشهر آلودستوگرنه مگر می شود مادرم دعا کندو تو هنوز هم برنگشته باشی؟...
میان موج خبرهای تلخ وحشتناککه میزند به روان های پاک تیغ هلاک !به خویش میگویمخوشا به حال کسیکه در هیاهوی این روزگار کور و کر است...
رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماندآسمانیتر از آن بود که در خاک بماند !...
با شفاف ترین قلبو پاک ترین احساسمی پرستمت...
پاک نمی شود خونی که پاک است.دست ات را به گردن دستمال نینداز ...
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاستهمیشه با نفس تازه راه باید رفتو فوت باید کردکه پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.....
هفده سالم بود، عاشقش بودمحتی سعی کردم براش بمیرم، دو سال بعدحتی اسمشم یادم نمیومد.زمان همه چیزو پاک می کنه...
پاک نمیشود خونی که پاک استدست ات را به گردن دستمالنیانداز...
خسته نمیشوم ز تو / خسته شدی اگر ز منخاطر تو گمان مبر / پاک شود ز یاد من...
حالم گرفته استاز این دنیایی که آدمهایش همچون هوایشناپایدارندگاه آنقدر پاک که باورت نمیشودگاه آنقدر بی معرفت که نفست می گیرد...