خسته از هر آن چه ناپاک است بر روی زمین چشم را مهمان کنم بر دیدن دلهای پاک
محمد علی کشاورز (خطاب به مادر) : این دنیا اینقد کثیفه که ، با اشکهای تو هم پاک نمیشه ...
باید باران ببارد تا همه پاک شویم شهر آلودست وگرنه مگر می شود مادرم دعا کند و تو هنوز هم برنگشته باشی؟
میان موج خبرهای تلخ وحشتناک که میزند به روان های پاک تیغ هلاک ! به خویش میگویم خوشا به حال کسی که در هیاهوی این روزگار کور و کر است
رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند آسمانیتر از آن بود که در خاک بماند !
با شفاف ترین قلب و پاک ترین احساس می پرستمت
پاک نمی شود خونی که پاک است. دست ات را به گردن دستمال نینداز
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاست همیشه با نفس تازه راه باید رفت و فوت باید کرد که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ..
هفده سالم بود، عاشقش بودم حتی سعی کردم براش بمیرم، دو سال بعد حتی اسمشم یادم نمیومد. زمان همه چیزو پاک می کنه
پاک نمیشود خونی که پاک است دست ات را به گردن دستمال نیانداز
خسته نمیشوم ز تو / خسته شدی اگر ز من خاطر تو گمان مبر / پاک شود ز یاد من
حالم گرفته است از این دنیایی که آدمهایش همچون هوایش ناپایدارند گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود گاه آنقدر بی معرفت که نفست می گیرد