سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دلیل می خواهدزنده بودنتو بهتریندلیل نفس کشیدنیمن ماهی دلتنگ تنگمتودریا به دریاجانم می دهی....
می دانم!رفته ایو دیگر بر نخواهی گشتاما همیشه گوشه ی چشمانمغرق در نبودنت هستای پدر....
برف می بارددانه دانه بر دلم حجم غم می باردآسمان تاریکپنجره دلمردههیچ عابری نیستسرشاخه های پیچک خیالتنیده بر دیوار تنهاییگنجشکِ دل پوسید در این زندانبرف می باردبرف می باردکوه صبرم لباس ماتم می پوشدراه بند دلیل بی راه آمدبر خاطر خیابان خبری نیستکسی پشت پنجرههمچنان به انتظار می ماندبرف می باردبرف می بارددانه دانه بر زخم دل نمک می بارد....
به پاییز خواهم گفت!چه پریشانماز دلتنگی این همه غروب ِتنیده به تن بی قراریچه سخت استقدم در راه بی بازگشت بگذاریبه پاییز خواهم گفت!راس ساعت دوست داشتنمن آمدم، امّا باز همباز گشتم دست خالیبه پاییز خواهم گفت!...
به هواخواهی این پاییزمن دم به هر ساعتلب پنحره را می بوسمآسمان هم ابریهوایش دلگیر استهر دو پی گمشده هایمانکوچه به کوچه می گردیماو سر شاخه هایشمن چشمانم خیس است....
موسیقی آغوشتآرامش آسمانی تا بی نهایت آبی ستبال در بال شدن با تودر لاجورد عالی عشقچه رویای زیبائی ست :)...
هر شب خواب می بینمستاره ها دورترزمین ناموزونسکوت مطلقآهستهدست می کشم بر خیالمشکر خداتُو هنوز از فکرمنرفته ای....
.من همیشهروئیایی می بینمدر آیبنه ی این خاکرنگیپُر از نور وهیاهو ی پیچیده در افلاکتک به تک می شمارمستاره هایم راشاید بیایدتا تکیه کند تن خسته ام بر آن دیوار....
از عشق سخن می گویماز دلتنگی های دیوانه وارحرف زندهایبریده، بریدهبا دیوارآرزوهای محال و بی شماربا تُو سخن می گویمآنچه تُو را نیستاز آن هیچ نشان.....
کاش!حرفی می زدیآدمی به گفتگوی آدمها نیاز داردبه نشستن و چشم در چشم دوختنچایی را در دست بگیرآتش هنوز روشن استهر چه دلت می خواهد بگوکاش!حرفی می زدیمن کنار تُو نشسته املب بگشاآدمی به آدمی زنده استاینجا شعله های آتش هنوز شراره می کشدلبخند بزن.....
باز نخواهم گشتحتی اگرخودم رافراموش کرده باشمآنجافرجامی برای عشق نبود....
کجا گُمت کردم؟!حوالی بهشت!یاخود جهنمدقیقا یادم نیستخودت بگو......
غربت آن استمن تُو راتا آخرین روزهای نفس کشیدنمتصور کنمامّا تُوچند قدم هم برنداری به سراغم......
برای تنهاییهر شبمقصه ها می بافمکجاست شهرزاده ام؟می خواهمتا خود صبحتک به تک دلتنگی هایم رابخواند_تا من یک شب آسوده بخوابم....