مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
جان ببر آنجا که دلم برده ای
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
هر چیزی که در جستن آنی آنی
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
امروز زمانه نوبت ماست
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
ای ناز تو تا نیمه ی پاییز رسیده!
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال