پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خودا ده زانی تو جه ند له دلی دایکم ئه جی کاتی میهره بانی ئاوبو زه وی باس ئه کا.◇خدا آگاه است،که تو چه قدر شبیه مادرم می شوی،که از مهربانی های آببرای زمین نجوا می کنی. شعر: هیژان کمالبرگردان: زانا کوردستانی...
تۆ بە ڵینی هاتنت بدەتا دە رگاکەم بۆ هەمیشە کراوە بێ.◇تو مژده ی آمدنت را بده،تا در خانه ی من برای همیشه باز بماند. شعر: هیژان کمالبرگردان: زانا کوردستانی...
بگذار،،، شعرهایت به پرواز درآیند؛وُ پر بگیرند تا دور دست ها.--آنجا که،مردانِ سلاخی شده اند وُ،زن ها پوست انداخته اند!شاید؛میان دفترت[شعر]،،،کمی از تب جهان بکاهد! لیلا طیبی (رها)...
سیاه، قرمز، سبز،آبی، بنفش، زرد،رنگین کمانی در جعبه!.رها فلاحی...
کبوتری در شعرهایم، لانه کرده است!-- من به پرواز در خواهم آمد... رها فلاحی...
خورشید که سر می زند،ماه باستارگان چه خوابی می بینند؟! رها فلاحی...
قاطری لنگم!عاشق شیهه کشیدن هایمادیانی گریزپا. زانا کوردستانی...
اتفاقی نیست که،شاعران عاشق مرده اند؛ختم رسالت پیامبران--به عشق منتهی بود! زانا کوردستانی...
قصاب به سلاخی وُ،گرگ با دریدن؛قاتلانی متغیراند-گوسفندِ زبان بسته را ***مردن اما، همان مرگ است! زانا کوردستانی...
رفتی وُهمکلام در و دیوار شده ام! ***اتاقم؛پریشانی هایم را --خوب می فهمد! زانا کوردستانی...
[شهید مفقودالاثر] --آی ی ی کبوتر خونین بال!با گذشتِ سی سال،پیدایت نشده ست. ***نکند راه خانه را گم کرده ای!؟ زانا کوردستانی...
دیوار چین؛ یا برلین؟!من که کوتاه ترینم! زانا کوردستانی...
اخم هایت را باز کنماه من!تا خسوف قرن پایان بگیرد. زانا کوردستانی...
تکیه گاهِ بودنت-محکم ترین ستونِ جهان بود. ***آه،،، پدر! زانا کوردستانی...
بارانی ست،چشم های تو... ***زیرِ چتر تنهایی! زانا کوردستانی...
روزگارم،،،به قدمت کلاغ های تاریخ سیاه است؛شاید مترسکی هستمنگه بان کویر لوت!آه،،،به بطلان می گذرانم دو روز عمر رابه کدامین فصل سپرده ای قدومت را! لیلا طیبی (رها)...
آی باران! باران جان!نه نمازمان را پاسخ دادی و،نه دعایمان مستجاب شد.بیا...که لبِ تشنه ی زمین، زخم برداشته است! لیلا طیبی (رها)...
دست سبزت،--ید بیضای موسا وُ،--لبت چشمه ی آب حیات.ای مسیحای کفر و دین!می ڪُشی وزنده می سازی یهودایت را: ---چرا...؟ لیلا طیبی (رها)...
چه دل بزرگی داری، ای زن!بی آنکه در سختی های عشق دو دل شوی و عادات دوست داشتن و قوانین خواستن را زیر پا بگذاری،مگر اینکه در شعرهای من!چون ترس داری که خطرات زندگانی مرا به راه های سرگردانی بکشانند و در میان خندق قصیده و کلمات و شعر دوست داشتن ناتمام تو از وجودم محو شود.عبدالله سلیمان (مه شخه ل)برگردان: زانا کوردستانی...
پیش ترها، روزهایم را تنها می گذاشتم و در پی گل های بابونه ی دوست داشتنی سایه به سایه، ابر غم را کنار می زدم و به بلندای امید صعود می کردم آنگاه به تماشای آسمان پر ستاره ی عمر کمر خمیده ی خود می ایستادم.پیشترها خودم را زده بودم به بی تفاوتی تاریخی و بی خیال و یاغی گونه، در شب های بسیار تاریک آواز برای خورشید بر می آوردم و بر جاده های گرسنگی، نقش نان را می کشیدم.اکنون بعد از آشنایی با تو و نفس های پر حسرت شعر غمگین پشیمانی از زیست...
روزی نیست که دست در دست غم نگذارم و سر بر شانه هایش،آنگاه چشمانم را مبدل به ماه منور چله ی تابستان می کنم وتاریکی لم زده به بلندای تنهایی ات را، دور می گردانم.روزی نیست که با صدای تلفنت شعری تازه نسرایم و گلدانی پر از گل های یأس و غمبر روی میز ایامم نگذارم.عبدالله سلیمان (مه شخه ل)برگردان: زانا کوردستانی...
من هیچ برف را دوست ندارم! نمی دانم چگونه ست که او بدون هیچ پیغام و پسغامی پیدایش می شود ودر خانه ام را می کوبد.برف نمی داند که او برای من مهمان ناخوانده ای ست و چون گردبادی، سامان دلم را از هم می پاشد و به پرتگاه غم و غصه می اندازد مرا؟!عبدالله سلیمان (مه شخه ل)برگردان: زانا کوردستانی...