متن شاعران عصر ما
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعران عصر ما
خودا ده زانی تو
جه ند له دلی دایکم ئه جی
کاتی میهره بانی ئاو
بو زه وی باس ئه کا.
◇
خدا آگاه است،
که تو چه قدر شبیه مادرم می شوی،
که از مهربانی های آب
برای زمین نجوا می کنی.
شعر: هیژان کمال
برگردان: زانا کوردستانی
تۆ بە ڵینی هاتنت بدە
تا دە رگاکەم
بۆ هەمیشە کراوە بێ.
◇
تو مژده ی آمدنت را بده،
تا در خانه ی من
برای همیشه باز بماند.
شعر: هیژان کمال
برگردان: زانا کوردستانی
بگذار،،،
شعرهایت به پرواز درآیند؛
وُ پر بگیرند
تا دور دست ها.
--آنجا که،
مردانِ سلاخی شده اند وُ،
زن ها پوست انداخته اند!
شاید؛
میان دفترت
[شعر]،،،
کمی از تب جهان بکاهد!
لیلا طیبی (رها)
اتفاقی نیست که،
شاعران عاشق مرده اند؛
ختم رسالت پیامبران
--به عشق منتهی بود!
زانا کوردستانی
قصاب به سلاخی وُ،
گرگ با دریدن؛
قاتلانی متغیراند-
گوسفندِ زبان بسته را
***
مردن اما، همان مرگ است!
زانا کوردستانی
رفتی وُ
همکلام در و دیوار شده ام!
***
اتاقم؛
پریشانی هایم را
--خوب می فهمد!
زانا کوردستانی
[شهید مفقودالاثر]
--آی ی ی کبوتر خونین بال!
با گذشتِ سی سال،
پیدایت نشده ست.
***
نکند راه خانه را گم کرده ای!؟
زانا کوردستانی
دیوار چین؛
یا برلین؟!
من که کوتاه ترینم!
زانا کوردستانی
بارانی ست،
چشم های تو...
***
زیرِ چتر تنهایی!
زانا کوردستانی
روزگارم،،،
به قدمت کلاغ های تاریخ سیاه است؛
شاید مترسکی هستم
نگه بان کویر لوت!
آه،،،
به بطلان می گذرانم
دو روز عمر را
به کدامین فصل سپرده ای
قدومت را!
لیلا طیبی (رها)
آی باران! باران جان!
نه نمازمان را پاسخ دادی و،
نه دعایمان مستجاب شد.
بیا...
که لبِ تشنه ی زمین،
زخم برداشته است!
لیلا طیبی (رها)
دست سبزت،
--ید بیضای موسا وُ،
--لبت چشمه ی آب حیات.
ای مسیحای کفر و دین!
می ڪُشی و
زنده می سازی یهودایت را:
---چرا...؟
لیلا طیبی (رها)
چه دل بزرگی داری، ای زن!
بی آنکه در سختی های عشق دو دل شوی و
عادات دوست داشتن و
قوانین خواستن را زیر پا بگذاری،
مگر اینکه در شعرهای من!
چون ترس داری که خطرات زندگانی
مرا به راه های سرگردانی بکشانند
و در میان خندق قصیده و کلمات...
شرم داشتم
که جلوی دختران همسایه سر بلند کنم
اما قلبن نیز می خواستم
برای به آغوش کشیدن دخترک زیبای همسایه سینه چاک کنم.
روزی دخترک همسایه شرم را کنار گذاشت
نگاهش را به من دوخت
و چنان به من نزدیک شد که سینه هایش به سینه ام برخورد داشت...
پیش ترها، روزهایم را تنها می گذاشتم و
در پی گل های بابونه ی دوست داشتنی
سایه به سایه، ابر غم را کنار می زدم و
به بلندای امید صعود می کردم
آنگاه به تماشای آسمان پر ستاره ی عمر کمر خمیده ی خود می ایستادم.
پیشترها خودم را زده...
روزی نیست که دست در دست غم نگذارم و
سر بر شانه هایش،
آنگاه چشمانم را مبدل به ماه منور چله ی تابستان می کنم و
تاریکی لم زده به بلندای تنهایی ات را، دور می گردانم.
روزی نیست که با صدای تلفنت
شعری تازه نسرایم و
گلدانی پر از...