متن برگردان: زانا کوردستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان: زانا کوردستانی
ماندن، توهمی ست بزرگ!
که کسی توانش را ندارد
همه ی ما مسافر هستیم،
چه بدانیم، چه ندانیم.
شعر: ریباز محمود
برگردان: زانا کوردستانی
ای مهربان من!
تا تو در خیال من هستی،
نمی توانم اوقاتم را به بطالت بگذرانم...
شعر: ریباز محمود
برگردان: زانا کوردستانی
بر روی لب هایم می دوی
بر روی گردنم می لغزی
بر روی سینه ام، دست می کشی
بر روی شکمم، دست به توطئه می زنی
بر روی رانم، استراحت می کنی
از چشمه ی حیاتم، آب می نوشی
پاهایم را برای سفر مهیا می کنی
مرا به سفری دور...
در سرزمین ما
زن بودن بسیار سخت است!
در پیشگاه روشنفکران زن، نفهم است.
در نزد مردان مذهبی،
زن وسیله ی رفع نیازهای جنسی ست
در اندیشه ی ثروتمندان
زن، لذت زندگی ست.
در نزد دولتمردان،
زن بی حق و حقوق و بی اختیار است.
در سرزمین ما،
عاشق شدن...
شبی من و تو
در زیر باران بهاری
به همدیگر خواهیم رسید
تو موهایم را در زیر باران به هم می ریزی
و من هم،
سبزه زار سر سینه هایت را آب خواهم داد.
شاعر: شنو محمد زاخو
ترجمه: زانا کوردستانی
وطن یعنی تو
تو یعنی آواز
آواز یعنی پرچم
پرچم یعنی رنگ چشمان تو
چشم تو یعنی سرود ملی
سرود ملی یعنی صدای تو
صدای تو یعنی شجاعت
شجاعت یعنی آزادی
آزادی یعنی قلم
قلم یعنی فریاد
فریاد یعنی وطن
وطن یعنی من و تو...
شاعر: شنو محمد زاخو
ترجمه:...
زنی از جنس بارانم،
زاده ی دو پیکر عریان،
در فصل پاییز.
بی رضایت من،
به دنیا کشاندنم.
شاعر: شنو محمد زاخو
ترجمه: زانا کوردستانی
هر صبح،
به یادت،
چشم به افق می دوزم و
برای آزادی در روز پیش رو
برای شرق کُردستان و
چهار پارچه ی کُردستانم
سرودی اتحاد می خوانم.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
برگ ها به پرواز در آمدند
از شاخه های بلند
با شادی به رقص افتادند
در مرگ خود
در میان وزش باد
به رنگ سرخ گل
حنابندان خزان را جشن گرفتند
برای بهار در راه مانده.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
خوبی، نیک ترین راه و روش است،
در پیشگاه پروردگار!
نه سجده گذاشتن به دروغ و پر از معصیت.
اگر خواهان شیرینی بهشتی،
راست کردار باش و در راه راست قدم بردار.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
من کُردستانم
برگی بی شاخه و
شاخە ای بی تنه و
تنه ای بی ریشه و
ریشه ای بی خاک و
خاکی بی نقشه و
نقشه ای بی مرز و
مرزی بی مرز...
اما همچون آرارات، پیرمگرون و دالاهو
همچون قندیل بلند و محکم ایستاده ام
همچون خورشید در مصاف...
باران بیا تا که آتش درونم،
زیر نم نم قطراتت خاموش شود.
می دانم که زمان آمدنت است،
اما هنوز آزرده خاطری
عیب ندارد!
بیا و نم نمک بر بیابان خشک سرزمینم فرود آی
صبر پاییز به سر آمده و زردی و پژمردگی بە بار می آورد
تو کماکان نیامدی...
پاییز با گریه های مادرانه اش
گرد و غبار درختان را می زداید.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
صبح ها با موهای ژولیده از خواب بر می خواستند و
غروب ها با کوزه ای شکسته از چشمه باز می گشتند،
خواهرانم،
عطر گیلاس های نرسیده را تداعی می کردند،
بوی انتظار!
انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.
انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ ها نشسته...
خواهر بزرگم می گفت:
- بگذار مرگ بیاید! گریه کنان بیاید!
چگونه نگریم؟! وقتی من می میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!
من می میرم و مرگ من،
به اندازه ی افتادن سیبی کال،
تأثیری بر جاذبه ی زمین ندارد!
من می میرم و مرگ من،
به اندازه ی انعکاس...
تو هم فریب جهان را خوردی!
بله! دنیا چنین است!
اول شانه به سرها را کباب می کند و
سپس پرستوها را
و وقتی دلبسته اش شدی چون فاحشه ای تو را رها خواهد کرد.
و چون هرزه ای رو از تو می گیرد،
بله! دنیا چنین است خدیجه*!
شعر:...
مرا می گویی که غریبه ها رویا نمی بینند؟!
اما من، روزهایی که چون سگ در ترکیه
از سرنوشت خود بیزار بودم،
تو را به یاد داشتم و رویاهایم را با تو مرور می کردم.
تو در خاطرم بودی،
تو رویا و آرزویم بودی،
آن هنگام که در اسطبل ها...
چه وقت، بین من و تو چنین شکرآب شد، خدیجه؟!
به یاد داری که جوجه ای داشتیم
که از ترس غرش هواپیما ها خودش را پنهان می کرد!
جوجه ای که با گنج قارون هم عوضش نمی کردیم!
به یادداری در آغل قوچ ها،
شیر بزها را سر می کشیدی،...
مرا می گویی: پسران رحمی در قلب و جانشان نیست!
اما من در اسکله، شب هایی که همراه ماهیگیران
خودم را با آتشدان های حلبی گرم می کردم،
تو را به خاطر داشتم.
تو در یادم بودی تمام غروب هایی
که من در قایق ها، قرآن می خواندم.
شعر: ماردین...
دنیا چنین است خدیجه!
ابتدا تابش آفتاب را بر تو عیان می سازد
تا که فریب پرتوهایش را بخوری.
صبح کاذب را بر سر راهت می گذارد،
تا که در دام نسیم صبحگاهی اش گرفتار شوی!
با زیبایی هایش فریبت می دهد،
که گمان کنی خوشبختی!
و بعد دقیقه به...
جلوی چشم هایم، هی می آیی و می روی،
جواب سلامم را هم نمی دهی،
چیست این زمستان سخت روح سپردن؟!
الهه ها گناه کرده اند،
و تمام نظم زمین را زیر و رو کرده اند،
کاری کرده اند که خوشبختی هایم را فراموش کنم.
برای قد و بالای رعنای...
بخاطر تو می نویسم،
زیرا جز کلام تو، قلم من،
چیز دیگری نمی تواند، بنویسد.
در فراق تو هیچ چیز زیبایی در این جهان نمی بینم،
با نگاهی غمگین، جلوی در خانه ، چمباته زده ام!
هیچ نمی توانم که سر پا بیاستم و قدم از قدم بردارم،
هرچقدر هم...
چرا چنین ساکت نشسته ای عزیزم؟!
خودت که خوب می دانی،
از وقتی به دنیا آمده ام تاکنون
لحظه ای دوری ات را تاب ندارم!
و هر وقت و بی وقت منتظر دیدارت هستم
همزمان با گشودن در خانه،
بعد از هر سلام گفتنی،
بلاگردان قد و بالایت می شوم!...