تو نیستی و بهار از کنار پنجره ها چه بی تفاوت و آرام و سرد می گذرد...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد نترس از شب یلدا بهار آمدنی است
زیبا تویی که در دل پاییز بهار را با خود به خانه می آوری...
بهار نیست ، بهشت است فصل دیدن
گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پرشکوفه باشم ... ️️️
تو بهاری؟ نه بهاران از توست ... ️️️
من بهار میشوم... تو با لبهات... بر تنم شکوفه بزن... ️️️
دستت را به من بده دستهایِ تو با من آشناست بهسانِ پرنده که با بهار ...
کاش روزی برسد هرکه به یارش برسد دل سرما زده ما به بهارش برسد . .
من بی تو همان پاییز همیشگی ست... بهارم می شوی؟!
ما بهاری وسط پاییزیم
کاش روزی برسد هر که به یار ش برسد دل سرما زده ما به بهار ش برس
اردیبهشت کمی از بهشت است خنده های تو اما تمامش
ماییم و خزانی و دل بی برو باری گور پدر باغ و بهاری که تو داری
من بهار میشوم تو با لبهات بر تنم شکوفه بزن ...
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست...
چه فرق می کند تو در کدام فصل بیایی بیا بهار می کنم جهان را
با تو گل می دهم و ناز بهار را نمی کشم
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری!
چه فرق می کند تو در کدام فصل بیایی بیا بهار می کنم جهان را !
به چشمانت قسم، با بودن تو، زمستانی ترین روزم بهار است