یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
چشمان تو قاتل جان من استوای به روزی که !!نگاهم کنی...
گفت؛ چَشمانِ تو ایمانِ من استلیک؛ ایمانش به مویی بند بود!شیما رحمانی...
میخوام برات یه شعر بخونم... + تو زیاد اهل شعر نیستی نه اهل شعر نبودم ولی خب... چشمای تو آدم و شاعر میکنه...
درافق چشمان تو زیبا تراست نگارا...
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است...
حال من بسته به چشمانِ تو در تغییر است...
جرم منعاشق شدنم بودوزندانم چشمان تو...
چشمان تو چشمه ی امیدست...
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهامپیش چشمان تو اما سپر انداختهام...
و خواب کابوسی که هر شبمی گیرد از منچشمان تو را...
یلدا شب چشمان توستیک عمر نگاهت کنموقت کم می آورم...
شاعر تویی من فقط راوی چشمان توام...
مردم از آن دم که با مردم چشمان تو در گیر شدم...
خستگی را- چای یا قهوه؟نه عزیزم- چشمهای تو!...
عشق یعنیکودتای چشمان تو در قلب من...
از خود بی خود شدنفقط لحظه دیدن چشمان تو ...
و دیگر جوان نمیشومنه به وعده ی عشقو نه به وعده ی چشمان تو......