من بلد نیستم جز تو خودم را به کسی بسپارم
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
تا لبی بر لب من می لغزد می کشم آه که کاش این او بود کاش این لب که مرا می بوسد لب سوزنده ی آن بدخو بود
در دلم هستی من اما در دل تو نیستم در نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟
عشق یعنی تو بخندی که مرا غم نبرد
عشق و دنیای منی اما نهانت می کنم از گزند حاسدان ممنوعه ی زیبای من
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
آرام دراز بکش چشم های بس آبی ات را ببند تمام امشب به تماشای تو خواهم بود به نرمی سر بگذار بر سینه ی آرامبخش من اینجا میان بازوانم مکان امنی است برای آرمیدن
هر لحظه در من تو یک تکرار بی تکراری
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
من که اسیر گشتهام با نگهی ز چشم تو از چه دگر به قلب من نیش و کنایه می زنی
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم که تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم
من جز تو نشانی به دل خویش ندارم
تنها یک آغوش می خواهم از تمام این هستی هستی؟
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام
پرنده ی بیقرار دلم هوای پرواز دارد وقتی که آشیان تویی
کنار دریا عاشق باشی عاشق تر می شوی و اگر دیوانه دیوانه تر
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم تو بدان این را تنها تو بدان
عشق همین است همین که یک ذره از تو می شود تمام من
باز دیروز به من وعده ی فردا دادی آه پیمان شکن از وعده ی فردا چه خبر ؟! ________
لیلای من باش و مرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم
ای تو چشمانت سبز من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم
حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ! نتوانم_!