بمان که برگ خانه ام را به خواب داده ای فندق بهارم را به باد و رنگ چشمانم را به آب
مرا در آغوش بگیر که هیچ کجا خانه ی آدم نمی شود
تو را دوست دارم چون یک خانهی کاهگلی دورافتاده و کوچک اما گرم اما امن...
دلم یک دوست می خواهد که اوقاتی که دلتنگم بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم؟
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری نستاندیم دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی او را ز در خانه براندیم
فراموش کردن تو توهم سرباز خسته ای ست که خیال می کند چون جای زخم روی تنش نیست، سالم به خانه بازگشته است!