متن داستان کوتاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان کوتاه
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛...
✿✿✧✿💜💍💜✿✧✿✿
*☔️♡ روی اینکه بچه مون پسر
باشه از اول بارداری پافشاری میکردم!
وسایل پسرونه خریدم... اسمای
پسرونه انتخاب میکردم، حتی
دنبال راهای طبیعی توی نت
میگشتم که بفهمم بچه چجوری
جنسیتش پسر میشه!
کارامو که دید، دستمو گرفت،
نشوند منو بغلش و گفت: ببین
زینب... بچه یه نعمته! جنسیتش...
نیمه شب شده بود..
با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..
من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!
از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم.....
سلام همراهان عزیز که تا قبل از این هم با خواندن متون من،منت روی سر من گذاشته اید.
اول از همه تشکر می کنم بابت نگاه ارزشمندتان و دوم هم اینکه امروز می خواهم یکی از داستان های کوتاهم رو به صورت پارت به پارت داخل این سایت منتشر کنم...
عکس کودک کاری رو دیدم که بدلیل فقرخودکشی کرده بود.اشک توچشام جمع شدو یادکودکی خودم افتادم امامن همیشه باخودم میگفتم غصه نخور خدا از اون بالا تورو می بینه و دستای کوچیکت می گیره.