متن دلنوشته عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته عاشقانه
من میتوانم در چشمانت خیره شوم
و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم
من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم
دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم
و تو میتوانی از دورترین نقطه...
بگذار حرف بزنم از ان شب
از ان ظلمتی که در ان غرق بودم
از ان تاریکی وهم که بدان مبتلا بودم
از روزهایی که بی هیچ نوری بی هیچ شوقی یکی پس از یکی میگذشت
از منی که در دنیای سیاه سفید خود , خود را به بند کشیده...
و تو سبز ماشی من ❤️
از ماهی که در اسمان می درخشد
از ستارگانی که چون مروارید در سیاهی شب جلوه میکنن
از جیرجیرکی که در سکوت شب اواز سر میدهد
از یاقوت زیبایی که در دل اعماق زمین پنهان است
از شکوفه های اغازین بهار تا اخرین دانه...
می گویی دوستم نداری ؛
اما ..!
خیره می شوی ،
گل می خری ،
با من که حرف می زنی صدایت را صاف می کنی ،
شعر می خوانی ،
ناز می کشی ..!
باشد ، قبول جانِ دلم !
اصلا ...
تا باشد از این دوست نداشتن ها...
تو را دوست دارم .
دوستت دارم نه به خاطره زیباییت.
دوستت دارم نه به خاطره صدایت.
دوستت دارم نه به خاطره عشقت.
تو را دوست دارم به خاطره قلب خودم :زمانی که به چشمانت نگاه میکنم تمام آرامش دنیا مال من است.
و همچنان بی دلیل دوستت دارم.
چه کیفی دارد
کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را
از ته دل صدا می زند
لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم
به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت می شوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ
حتی وجودت،مالکیتش به اشتراک...
من انتخاب کرده ام دوستت داشته باشم.
سردباشی، دوستت داشته باشم
کم باشی، دوستت داشته باشم
بد باشی، دوستت داشته باشم
من و قلبم، من و چشمانم
سوگند خورده ایم به عشقت!
امار روز های که رفته ای از دستم در رفته است، بعد رفتنت هیچ چیز نمی گویم.
تورا...
داستانِ تو:)
دلبرم!
داستان دست ها را شنیده ای!؟
همان دستان معروف....
که وقتی در دستان من است
دیوانه میشوم!
دگر نمیتوانم مثل قبل عادی زندگی کنم!
دلبرم!
داستان چشم ها را چطور!؟
آن را شنیده ای؟
شنیده ای وقتی در چشمانم زل میزنی
دیوانه میشوم!؟
از خود بی خود...
دامن گل گلی اش به کنار
آن سرخاب سفیدابش هم به کنار
حتی موهای فِر و دلربایش هم به کنار!
آن چشمان روشن همچون خورشید را چه کنم!؟
مگر میشود در چشمانش نگاه کرد و مست نشد!؟
مگر میشود جان نداد!
اصلا آن لب های سرخ همچون انارش را چه...
هزاران کلمه در جای خالی ات ریختم اما جای خالی تو پر نشد.
تو از جنس بینهایتی که هرگز
بی تو به سر نمیشود
روزی کتابی از تو می نویسم
از عنچه لبانت واز کمند زلف واز کمان ابروانت
اما نه این ها را فقط در قلبم می نویسم تا رقیب زیبایی تو را نبیند.....
حجت اله حبیبی
ومن آن قدر
با نگاهت مست میشوه هر دم
و در هوایت می نویسم هر لحظه
چشمانت تاریکی شب و
نگاهت زلزله انداز
موی میانی چو الف
لعل لبت چونکه انار
و نگاهت چون بادو
شبت ریخته بر رخسار
و من انقدر کر و کور شدم
که نبینم چوکسی چو...
سلام پرند ه ی کوچک خوشبختیه من،
آسمان برای پیشواز تو خورشید را برایت پهن کرده، چشمانت که بازشود روز آغاز خواهد شد، و نوروز زمانیست که تو لبخند بزنی...
پاییز آمد وجای تابستان نشست، اما اجازه نمی دهم کسی جای تو بنشیند پس با مهر یا بی مهر برگرد هوا دو نفره است....
حجت اله حبیبی