متن تنهایی غم انگیز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی غم انگیز
موسم غم رسیده
محشری هم رسیده
روز تنهاییِ عشق
هر لحظه دَم رسیده
باز طاقتی ندارم
دلْ راحتی ندارم
امان از سایه مبهم
از لاله های در هم
اگر چه هست دل من
پر از دردا و ماتم
دنیا وفا نداره
بی عشق صفا نداره
تنها شدم ز باغم
که...
ای که هرگز نروی از یادم،
تو مرا نیز به خاطر داری؟
خدانگهدار :
عشق نباید باقلبم
اینجوری تامی کردی
یه دنیاغم ودردُ
تو قلبم جامی کردی
مَنی که تنهاازتو
تو قصّه هاشنیدم
فقط خداشاهده
چه دردایی کشیدم
شاهده که چن ساله
گرفتار تو شدم
حالَم بَدِه ، خسته ام
هِی می ریزم تو خودم
آرزومه دوباره
برگردم به گذشته
وای همون...
قایقِ احساسِ دل، در گِل نشست از خستگی
موج، موج سینهام، از دستِ غم، گردیده آب
همچنان ایستاده منتظر خواهم ماند
حتی اگر هیچ وقت نیایی ...
آرام باش این غصه هم خواهد گذشت
هرجور باشد بیش و کم خواهد گذشت
با هرچه داری در جهان دلشاد باش
آری غنیمت دان که دم خواهد گذشت
امروز محتاجم به آغوشت بیا
فردا که من آب از سرم خواهد گذشت
لبخند کوتاه مرا کشتی بگو
آیا خدا از این...
گاهے حس مےکنم خودم را گم کردهام؛ انگار
خستگے روے تمام روزهایم سایہ انداختہ.
چیزهایـے کہ روزے قلبم را گرم مےکردند، حالا
فقط خاطرهاے دورند. دیگر چیزے درونم نمانده،
جز سکوتے کہ نمےدانم مرحم است یا زخم..
شرح حالم را
تنها آن صندلی خاموش میداند
که سال هاست جز گرد غبار
کسی برآن ننشسته
عاشق خسته، سایهای است در امتداد غروب، گامهایش بر سنگفرشِ تنهایی بیصدا میلغزند.
چشمانش آسمانی است که باران را از یاد برده، اما هنوز در خود, ابر دارد. دلش آتشِ کمسویی است که شعلههایش را باد با خود برده، اما هنوز گرم است...
او عشق را نه در فریاد، که...
✍ چرا شدم من آشنای تو؟!
@bzahakimi
چو دل شد آشنای تو،
شدم رهای نبضِ لحظههای تو؛
همیشهی گلِ دلم،
نفسزنِ هوای تو؛
و مهرِ جان،
هماره در وفای تو؛
ولی...
فسوس امان؛
که ناگهان،
به دستِ بازیِ زمان،
جدا شدم؛ جدا شدی؛ جدا شدیم؛
نبودنت؛ ندیدنت،
فنا نمود،
تمامِ...
گرچه می دانم نمی آیی ولی چشم انتظار
در خیالت گاه گاهی پادشاهی می کنم
نداشتنت را
به پای قسمت می گذارم
تنها رقیبی که
فرصت بیان احساساتم را
از من گرفت
تا برای همیشه
عشق پنهانی من باشی
با ترکش چشم خود هلاکم کردی
چون گمشدهای به زیر خاکم کردی
گمنامم و کو ز من دگر نام و نشان
یعنی چو شهید بی پلاکم کردی.
کاش بودی
تا با تو جان می گرفت
هر صبح
لبخندی که خسته است از نیامدنت
از روزهایی که بدون تو
به پایان می رسد
کاش بودی ...
میدانی که دیگر توان بی تو بودن را ندارم
آیا آنانی که خبرهایم را پنهانی برایت می آورند و قاصد احوال من میشوند
این را هم گفته اند که دارم زجر میکشم
هر لحظه هرکجا در هر مجلسی
اسمت درون وجودم مواج میزند
همچون موجی که توجه بیننده را به...
خودش که نیست،
ولی غمش یار من است تا به ابد.
دارد به درختمان خزان می آید
دردی که به مغز استخوان می آید
گفتی که مرا دوست نداری دیگر
از حرف تو بوی این و آن می آید
وچه سخت است دل سپردن در زما ن غیر ممکن که نه بتوانی دل بدهی و نه دل بگیری
که نمیدانم اسمی میتوان برایش گذاشت
به گمانم همان ممنوعه باشد