گفتم بی تو چه باید بکنم تاری از زلف سیاهش را داد گفتم مونس شبهایم تویی عکس رخ چو ماهش را داد موقع رفتن به همه بوسه ای داد وبه من نگاه سرد بی مهرش را داد گفتم همه عمر می مانم به انتظار رفت و انتظار سر راهش را...
زلف سیاهت بر آستان دلم ، دلربایی می کند... پیچک اندیشه ام در سودای چشمت ، جان نثاری می کند... بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی