میدانم شبی تاریک در پی است ، من به چراغ نامت محتاجم... طوفانهایی سر چهار راهها ایستادهاند و انتظار مرا میکشند و من به زورق نامت محتاجم
رنج فراق هست و امید وصال نیست این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود...
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود حال من از تو شود وز غیر تو هر جا سخن آید به میان خاطر به هزار پراکنده شود
دلم هوای تو دارد هوای زمزمه ات..
ای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه... هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران....
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم شب بخیر
از جنون من و حسٖن تو سخن بسیارست قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مَگَر جانی که هَرگَه آمَدی ناگه بُرون رَفتی؟ مَگَر عُمری که هَر گَه می رَوی دیگَر نِمیایی؟!!!!
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
ﻧﺎزﯾﺴﺖ ﺗﻮ را در ﺳﺮ ! ﮐﻤﺘﺮ ﻧﮑﻨﯽ .. داﻧﻢ دردیﺳﺖ ﻣﺮا در دل ﺑﺎورﻧﮑﻨﯽ داﻧﻢ
زودتر از من بمیر تنها کمی زودتر تا تو آنی نباشی که مجبور است راه خانه را تنها بازگردد...
آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﻩ اﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ، ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
درد؛ حرف من نیست ! درد نام دیگر من است. من، چگونه خویش را صدا کنم؟...
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب حتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است
من جز برای تو نمیخواهم خودم را ای از همه من های من بهتر منِ تو
در ژنو از ساعت هایشان به شگفت نمی آمدم هرچند از الماس گران بودند و از شعاری که می گفت: ما زمان را می سازیم. دلبرم ! ساعت سازان چه می دانند؟. این تنها چشمان تو اند که وقت را می سازند و طرحِ زمان را می ریزند.
ز مهجوران نمی جویی نشانی کجا رفت آن وفا و مهربانی هزاران جان ما و بهتر از ما فدای تو که جانِ جانِ جانی
چنان با جان من ای غمٖ در آمیزی که پنداری تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم