منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن...
نهان در زیر دامن، آتش سوزان نمی ماند تو ای سوز محبت، عاقبت رسوا کنی ما را
دنیا به دور شهر تو دیوارْ بسته است هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است کى عید میرسد که تکانى دهم به خویش؟ هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است...
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست هم چنان دل من مهربان توست
هرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست من تو را دوست ندارم ؛ اگر بگذاری ...............؟
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت...
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
دیگری نیست که مهرِ تو در او شاید بست چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی........
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!
خانه ات آباد ای ویرانیِ سبزِ عزیز من تا کجا بردی مرا دیشب با تو دیشب تا کجا رفتم...
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من!
نبض امروزم جور دیگری می زند ... شاخه ی ارغوان با شبنم سرخی بر چشم زیر یوغ فاصله به تماشای باغ آلوچه نشسته هر چند دیوار ارمغان دوری است اما هوای تازه می دهد به دل پنجره شعرهایت
لب تو میوه ممنوع ، ولی لب هایم هر چه از طعم لبسرخ تو دل کند نشد !
هنوز دوستت می دارم علیرغم هرچه هست چون در سواحل تو آموختم چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم ...
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم. مرا تنها گذار ای چشم تب دار سرگردان! مرا با رنج بودن تنها گذار.
شب و روز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم . تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در برهوت آگاهی ؟ بگذار که فراموش کنم.
در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش...
قلب ها بال دارند اگر دوست داشته شوند پرواز؛ اگر عشق را از آنها بگیرند کوچ مى کنند
گر کِشد خصم به زور از کفِ من دامنِ دوست چه کند با کِششِ دل که میان من و اوست. . .
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻼﻡ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﺳﺖ ! ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍﺯﯼ ﺳﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﻡ ﺩﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ! ﻭ ﻣَﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﺩﻟﻢ؟ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭ ﻫﻮﺍ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻌﺘﺎﺩﻧﺪ
آسمانِ روشن سرپوشِ بلورینِ باغی که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی. باغی که تو تنها درختِ آنی و بر آن درخت گلی ست یگانه که تویی.
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد...
اینجا هیچ چیز واقعی نیست نه رفتن تو نه ماندن من انگار یکنفر دارد ما را خواب میبیند با دانه های درشت عرق به پیشانی اش