گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
بی حاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
سعدی : خستگانت را شکیبایی نماند یا دوا کن ، یا بکُش یک بارگی
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد