کسی که اعتقاد دارد دیگران باید مشکلاتش را حل کنند! همانند کسی است که برای گذر از رودخانه منتظر است تا آب آن خشک شود..!
تعریف من از جامعه آزاد جایی ست که اگر کسی نخواهد همرنگ جماعت شود در امنیت باشد...
روکس: این رو به وضوح دریافتم که آدمها زمانی که میخان کسی رو محترمانه از سر خودشون باز کنند بهش میگن تو آدم خوبی هستی یا تو لیاقت بهترین زندگی رو داری اما من سر زندگیم شرط میبندم که اون آدم . در اون لحظه ترجیح میده که بشنوه که...
به چه می خندی؟! یادت باشد که همیشه همین قلب بی قرار جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد تو بخند! تمام ترانه ها فدای یک تبسمت خاتون!
هرچه دادم به او حلالش باد غیر ازآن دل که مفت بخشیدم
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود مامی دویدیم و زندگی راه رفتن بود ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود
دلم گرفته و می خواهمت، چه کار کنم؟ که از خودم که تویی، تا کجا فرار کنم؟! فرار می کنم از تو به تو به درد شدن.... به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن…
آغوشت؛ اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن......
دلم گرفته است، دلم گرفتهاست. به ایوان میروم و انگشتانم را؛ بر پوست کشیدهٔ شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند، چراغهای رابطه تاریکند… شب بخیر
جمعه ات را وابسته به هیچ بنى بشرى نکن خودت بسازش! تمام آنهایى که جمعه هایشان بوی کسلى میدهد منتظر کسى مانده اند، که براى همیشه قالشان گذاشته!
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم
خوب یا بد تو مرا ساخته ای! تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای ...
به تو ایمان دارم از پسِ اشک ها و لبخندها به تو ایمان دارم حتی اگر باهم نباشیم به تو ایمان دارم حتی در طلوعِ صبحی دیگر
به جست و جوی تو بر درگاه ِ کوه میگریم در آستانه دریا و علف به جستجوی تو در معبر بادها می گریم در چار راه فصول در چار چوب شکسته پنجره ئی که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تاچند...
به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت، وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت، به هر موجی که میگفتم غم خویش، سری میزد به سنگ و باز میگشت!
من به تنگ آمدهام از همه چیز بگذارید بزنم.......
ﺑﺎﻓﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﺗﺮﻧﺞ ﻭ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﻣﯽﺑﺎﻓﺖ ﮔﻞ ﻣﯽﺑﺎﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺩ ﻧﻪ ﻓﺮﺷﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮ ﮔﻮﺭﺵ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ
شبیه مه شده بودی ! نه میشد در آغوشت گرفت و نه آنسوی تو را دید ! تنها میشد در تو گم شد ! که شدم ..........
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاینشاهد بازاری وان پرده نشین باشد
بخوان به معراج آغوشت مرا ...! که سرزمین این کولی ... از مرز نفسهای تو ...؟ آغاز می شود ....!!
زمان، همه را، یکسان از پا می اندازد. مثلِ آن درشکه چی که به اسبِ پیرش آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه ای که به ما می زنند، ملایمتِ ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم.
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
هر بار که استخاره کردم، خوب نیامدى! بهتر بگویم؛ اصلاً نیامدى...!!! حالا تو را در تک تکِ دانه هاى تسبیح جستجو میکنم... این بار براى داشتنت، پاى خدا را وسط کشیده ام!
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان آمد منم آن گل که نچیدی و زمستان آمد...