فراموش کردن تو توهم سرباز خسته ای ست که خیال می کند چون جای زخم روی تنش نیست، سالم به خانه بازگشته است!
در بحر عشق، گر همه جویای ساحلند ما کشتی وجود به طوفان سپردهایم.....
یادت باشد به خوابم که آمدی بیدارم کنی ببوسمت.
چشمانت راز آتش است و عشق ات پیروزى آدمى ست هنگامى که به جنگ تقدیر مى شتابد و آغوش ات اندک جایى براى زیستن اندک جایى براى مردن
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد لب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند...
کاش جای شرم ، گاهی دل به دریا می زدیم این که تنهاییم ، تاوان خجالت های ماست
عشق ما صدایی شد در دهان پرنده ای و به دور دستها رفت و بین شاخ و برگ درختان گم شد ...
تو مال منی و من گدایت شده ام دلتنگِ شنیدن صدایت شده ام تو رفته ای و هنوز من خوبم ، شکر چیزی نشده ، فقط فدایت شده ام
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست...
به تو فکر می کنم! مثل خدا به کافر خویش...
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
آزرده از .....هیچ ! آزرده از...... همه چیز ، زخمهایی بر صورت داشت که گویی لبخند میزد ! ولی در گریبان خود..... میگریست و بر لبخند خود ؛ میگریست….
تو را فریاد می زنم که بشنوی تو را هوار می کشم که بمانی چه منگ و مست چه هراسان در این ظلمت ، پی ات میگردم با خودم تنهایم مگذار با تنهایی ام ، تنهایم مگذار نرو بشنو بمان
گریستن در خلوت این است آنچه تو را از پَر هم سبک تر میکند . گریه، حجامت روح است. ما دیگران را دیر می شناسیم، خودمان را دیرتر.
روزها پشت هم بگذرد یادش نکنی شب که می شود اه این شب چقدر بوی تو را می دهد انگار شب از رفتنت طلوع می کند
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ...
در نبودت خوب خیاطی شدم ........ صبح تا شب ، چشم می دوزم به در .........
بی تو بی کار و کسم ؛ و وسعت پشتم خالیست گل تو باشی ؛ من مفلوک دو مشتم خالیست
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است بیا که پنجره رو به صبحدم باز است چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی طلوع پاڪ تو در شب قرین اعجاز است
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آه ماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک...
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت زنهار به کس مگو تو این راز نهفت هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ تو داده فلک سزایِ من تا چه بُود سزایِ تو ؟!
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید فن تشخیص نَم از چهره ی گریان سخت است
این عصر چقدر غم انگیز است انگار در تمام قطارها و اتوبوس ها تو! دور می شوی...