عشق ، داغی ست که تا مرگ نیاید نرود ...
خوبی بشر شعلهای است که میتوان آن را مخفی کرد ولی هرگز نمیتوان خاموش کرد.
اگه میخوای یه کار بزرگ انجام بدی هیچ وابستگی ای نباید تو زندگی داشته باشی !
زمانی که پایم رااز در زندان بیرون گذاشته و به طرف دروازه ای که به آزادی من منتهی میشد قدم زدم،میدانستم که اگر تلخیها و نفرتها را با خود ببرم،بیرون از زندان هم زندانی خواهم بود.
تا زمانی که زنده هستی، زندگی کن اگر زندگی را در حد کمال درک کنی، وحشت مرگ از بین میرود، اگر کسی در زمان مناسب زندگی نکند، در زمان مناسب هم نمیمیرد...
اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم شب بخیر
+ ﻣﻦ ﺯﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ! - ﭼﺮﺍ ﺑﺪﺭﺩ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ
بهتر است روی پای خودت بمیری تا روی زانوهایت بخواهی، یک عمر زندگی کنی!
اگر کلافگى هاى یک زن را دیدى بدان خوب است فقط دارد حافظه اش را پاک مى کند به چیزهاى بهترى فکر کند..
پروانه هم شبیه من از ساده لوحی اش ؛ دلبسته ی گلی ست که درکش نمی کند
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش نیست، انتخاب هایش است...!
و کسی که تورا دیده باشد پاییز های سختی خواهد داشت
زندگی مانند بازی دومینو است... هرگز از افتادن دیگران شاد نشو.... چون دیر یا زود، نوبت خودت میرسد...
مرا به هیچ بدادی ومن هنوز بر آنم که از وجود تو به عالمی نفروشم
می نویسم باران دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
خدایا در این روز آدینه پناهمان باش و ارامش ، سلامتی سعادت و سرور قلبی را نصیبمان کن
امروز برایتان دعا مے کنم کہ گل های وجود نازنینتان هیچگاه پژمرده نشود شاپرک های باغچه دل تان هرگز محتاج مرهم نباشند خورشید آسمان زندگیتان هیچگاه غروب نکند
حاکمانی که نمی دانند شب مردمان شان چگونه به صبح میرسد، دیگر چه فرقی میکند که به شراب نشسته باشند یا به نیایش ایستاده باشند.
آنان که گاهی به نعل میزنند و گاهی هم به میخ ، سرانجام چکش واقعیت روی انگشتشان می خورد !!
در صداقت عمقی است که در دریا نیست، و در سادگی بلندایی است که در کوه نیست سادگی مقدمه صداقت است و فاصله سادگی تا صداقت دریا دریا معرفت است.
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر
ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم ندیده دانهای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا
عشقت را از یاد برده ام اما چه کنم که هنوز پشتِ هر پنجره تو را می بینم ...