سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ثانیه های نبودنتچقدر تلخ می گذرندوقتی که هیچ رد پایی از چشم هایت رامیان شعرهایم نمی بینمای کاش نگاهتاز عاشقانه هایی که برایت می سرودمپنهان نمی ماندتا اینگونه میان واژه هابه دنبالت نمی گشتممجید رفیع زاد...
تو از کنار چشم هایم می رویاما من با نگاهی خیسدر کوچه های تلخ این شهربه دنبال صدای نفس هایت می دومای کاش بودنت تمام نمی شدو هوای رابطه ی مانهمیشه آفتابی بودتا به جای رقصیدن ابرهای سیاهپرواز تو رامیان آسمان قلبمتماشا می کردممجید رفیع زاد...
نیستی اما مننقش لبخند تو راقاب گرفته امچه به هم می آییممن و دیوار و سکوتمجید رفیع زاد...
اومدم مثل یه ببر کینه توز حقمو بگیرمو شبانه روز عقب شغال قاتل بودم بی خبر از اینکه با دیدن تو دیدن حالت خندیدن تو خودمم قاتل این دل بودمتوی این جنگل قانون مرده همه چی رنگ جنون داره جنون ما چی بودیم و چی هستیم الا دوتا قرقاول غلتیده به خون تف ...
آب بودند و خاکسازشان ناکوک اما؛گِل شدند....
پرنده،لختی بر شاخه نشست.درخت،از ریشه به ساقه،از ساقه به شاخه،از شاخه به برگواژه شد،حرف شد،کلام شد،شور شد،اشتیاق شد،واژه، جوانه زد؛گُل داددر آرزویِ میوه شدن بود که؛پاییزان، این خزانِ بی رحم بی هَوا سَر رسیددرخت هنوز واژه بود که؛پرنده رفت.پرنده رفت وکَم کَم،ذره به ذره،واژه در گلویِ درخت خشکیدبهاران شدزمستان شدبهاران شدو ... و درخت، دیگر واژه نشدپرنده برگشتدرخت اما؛نه تنها، دیگر واژه نبودبر...
یادتهر شب کنار پنجره ی تنهاییمرا می خواندو من با نگاه منتظرمپناه می برم به آغوش شبجایی که ابر انتظارقطره قطره نداشتنت رابر من می باردمجید رفیع زاد...
هر پنج شنبهبر سر مزار خاطراتتشعر خیرات می کنمو فاتحه ای می خوانم برای عشقو برای تویی کههمیشه با شعرهایمغریبه بودیمجید رفیع زاد...
دوباره شب است وهجوم تلخ بی کسیآغاز دلتنگی واژه هایی پژمردهو بغضی که در هر ردیف و قافیهتو را صدا می زندای کاش بودیتا که شعرهایمچشم هایت را می بوسیدندو هر شاخه از دل نوشته هایمبه لطف ناز نگاهتشکوفه می دادمجید رفیع زاد...
از شب سیاه تر منموقتی که فانوس چشم هایتبر شعرهایم نمی تابدو دیگر رد نگاهت رابر تن واژه هایم نمی بینماز شب سیاه تر منموقتی که عقربه هادر آغوش هم می رقصنداما من با ثانیه های نبودنتبغض می کنماز شب سیاه تر ، منموقتی که هر شب در عمق سکوتمبه خواب می روممجید رفیع زاد...
در انزوای خویشو در نهایت دلتنگیپناه می برم به باران عشقکه تنها مرهم زخم کهنه امهمین اشک هایی استکه به امید آمدنتنهال خشکیده ی وصل راآبیاری می کندمجید رفیع زاد...
چه خوب بود می آمدیتا چهره ی رنگ پریده ی شعرهایم را می دیدیکه چگونه بدون نور نگاهت به کما رفته اندو چگونه واژه هادر گرداب غم گرفتار شده اندچه خوب بود می آمدیدست هایم با قلم آشتی می کردندو حاصل عشقبازی شاندل نوشته ای می شد در وصف چشم هایتافسوس داشتنت آرزویی شد محال اما ای کاش بودیآخرین نفس های شعرهایم را می شنیدیکه چگونه در سکرات مرگتو را صدا می زدندمجید رفیع زاد...
سکوتی تلخو افکاری سرشار از کابوسهر شب مرا در آغوش می گیرندچشم هایم با خاطراتت خیس می شوندهر ثانیه نبض احساسم تو را صدا می زندو همواره تنها مرهم منپرواز در رویای شیرین توستمجید رفیع زاد...
هر شبهمراه با عطر دل انگیز یادتآلبوم خاطرات گذشته را ورق می زنمای کاش لحظه ای کنارم بودیتا در دل تاریک شبخاطره هایت رااز چشم هایم پاک می کردیمجید رفیع زاد...
غرق عاشقی بودمبه یکباره غریقدریای چشم هایت شدمافسوس موج نگاهتهرگز اجازه ی رسیدنبه ساحل وصالت رابه من ندادمجید رفیع زاد...
با یاد توهمیشه در زیر باران خاطراتخیس می شومهرگز نمی توانم فراموشت کنمچونکه دلتنگیتنها یادگاری استکه از تو دارممجید رفیع زاد...
با رفتنتسقف آرزوها بر دلم آوار شدمن ماندم و خرابه ی حسرتو تو با مسیری بی بازگشتخاطره ها زنده به گور شدندهر دو فاتحه خوان شدیممن بر سر مزار قلبتو بر سرمزار عشقمجید رفیع زاد...
لحظه هایم را به پایت سوزاندمآتش گرفتمآه از عمق وجودم شعله می کشیداما تو به جای آنکه باران شویسوختنم را تماشا کردیحالا خاکستری هستم از عشقکه تجربه ای شد تلخبرای تمام لحظه هایی کهبرایم شیرین بودمجید رفیع زاد...
در امتحان زندگیاعتماد تنها اشتباهی بودکه مرا مردود کرد !محبت هایی که بوی مکر می دادندلبخندهایی که به لب شیرینو در باطن تلخ بودو من در خواب عمیق غفلتکه هرگز بی مهری ات رااحساس نکردممجید رفیع زاد...
پرسه می زنمکوچه های خلوت شهر راکه آبستن قدم های توستو زمزمه می کنمالفبای عشق رادر هجوم تنهایی خویش ؛ای یگانه محرم دلبیا که کوچه های شهردر انتظار قدم هایتبه سوگ نشسته اندمجید رفیع زاد...
در انتظار آمدنتلحظه هایم را کشتم !اینک مرابه قصاص محکوم کرده اندغافل از اینکهنمی دانندمن در لحظه هایی کهتو نبودیهر لحظه جان می دادممجید رفیع زاد...
لایه نازکی از اشک چشمانم را می پوشاند تا نبینم چقدر ساده پا میگذاری روی عشقی با هم ساختیم... و دور میشوی! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
برای ابراز علاقه به تو دیر است اما بگذار این دنیا بداند یک \تو\ به من بدهکار است! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم تنگ است و تنهازخمی ام و آوارههراس پروازی دوبارهسربه زیرم کرده ودلم را سنگینحجم سکوت این روزهاحرفهای دل رامیخشکاندزبان سخن نمی گویدعجب عاشقانه تلخیست!!این دلتنگیآن هم از نوعدلتنگی برای تو......
زخم حرف کسی که دوسش داری هیچوقت خوب نمیشه......
شهامت می خواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقتهیچ زمانسهم تو نخواهد شد...