پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خورشید زِ پشتِ شیشه می تابد بر دل که زِ نورِ عشق بی تاب است هر جرعه زِ فنجان، راز دل گوید این لحظه چو جان، پُر از سراب است...
نور عشق است که از پنجره ها تابیده به سرش گل زده گلدان و به او خندیده پنجره باز به گلدان نظر انداخته استطاقچه عاشقی پنجره را فهمیده اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
جمعه هامشتاق یک نفسم از تولمس حضورتو کافه ای برای سخن گفتن دست هایمانحواسم پرت موسیقی صدایت شودو پرت نگاهی سرشار از نور عشقبیا که در کنارتهمین حواس پرتی هاستکه تمام دلتنگی غروب جمعه راریشه کن می کندمجید رفیع زاد...
دوباره خورشید عشق طلوع خواهد کرد تمامی خاطرات ام را مرور خواهد کرد همه دیروز های تلخ ... با تو رااز بیت بیت شعرهایم دور خواهد کرد و تنهایی خانه خلوت و تاریک را پر از امواج نور عشق خواهد کرد دوباره باور آیینه سبز خواهد شدکه با حضور تو حس غرور خواهد کردکسی که رفت از لحظه های تلخ دیروز از لحظه شیرین امروز عبور خواهد کرد تمام درد و این غصه ها را یقین دارم عشقبا طلوع اش همه را نقش به گور خواهد کرد...