در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم...
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه ی غزل است
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار مهربانی کِی سرآمد شهریاران را چه شد ؟
چِل سال رنج و غُصه کشیدیم و عاقبت تَدبیر ما به دست شَراب دو ساله بود
حافظ کجای کاری !؟ فالت غلط در آمد گفتی غمت سر آید این عمر بود سر آمد...
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
جمع شدیم/دورِ پاییز/حافظ هم خاموش
خرابم می کند هر دم فریبِ چشمِ جادویت.
تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
وز پیِ دیدن او دادنِ جان کارِ من است ️️️
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
لاف عشق و گله از یار ؟! زهی لاف دروغ ! عشقبازان چنین مستحق هجرانند......
وز پی دیدن او دادن جان کار من است...
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
توبه کردم که نبوسم لب و ساقی و کنون می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم