قاصدک را فوت کردم آرزو کردم تو را... دور میشد گرچه فهمیدم برایش سخت بود...
خسته است از آرزوها،نای جنگیدن ندارد خنده اش را دفن کرده،درد خندیدن ندارد
شاید خدا خواست و این بهار، درخت آرزوهایمان جوانه زد ...
ب کدامین سمت رفته ای؟! ک قاصدک ارزوهایم پیدات نمی کند !...
استجابت دور باشد، گر چه بنماید قریب قایق رویا بر آب و آرزو در ابرها
جا مانده رد نگاهم بر ماه ِ برکه ی آرزوها
آرزوهاےت که جاے خود دارد تو به من یک رسیدن بدهکاری
برآورده شو برایم تو تنها آرزویی هستی که رسیدن به آن برایم آرزوست...
تنها آرزوی منی! وقتش رسیده، برآورده شو ...
دخیل بسته ام به چشمانت پلک مزن آرزو هایم ریخت
زیادت را که دزدیدند؛ کمت را آرزو کردم...!
من، آدمم! با آرزوی زندگی کردن مهلت بده! آقای عزرائیل! می آیم!
در استجابت کدام آرزو از من، گرفته اند تو را؟!
ما آرزو کردیم و حسرتش رو خوردیم دیگران هوس کردن و لذتش رو بردن...
آرزو به دلم ماند! یک روز با تو زندگی کنم...
آرزویم این است: آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست!
تو که باشی مگر آرزوی دیگری می ماند...
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو از ما به دل مگیر، همین است زندگی
مثل آرزوی بازگشت به دوران کودکی میدانم محالی ولی آرزویت میکنم
و برای خودم تو را آرزو می کنم ..
خیال خنده های تو شد آرزوی هرشبم...
پنجشنبه ات بخیر ای آرزوی نداشته ی تمام هفته ی من...
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت مارا ولی من باز پنهانی تو راهم آرزو کردم
اگه سیزده بدر ھر سال تو آرزوی من بودی امسال خودم ارزوی خودمم تو منو ارزو کن