شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد
پاییز به لب زمزمه دارد شعری چون برگ رها شو... زندگی همیشه زیباست
بیا بمانیم! پاییز دل ش برف می خواهد برگ ها را نگه داریم
برگ از درخت خسته می شود . وگرنه پاییز بهانه است !
آرام شده ام مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد!
می تکاند باد شاخه های درخت را… برگی از روی ناچاری دوستانش را وداع گقت
نمی دانم باد در گوش برگ چه گفت؟ که دل از شاخه برید
شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغ نه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق
برگ ها گوششان را سپرده اند به زمین یلدا آخرین لالایی اش را خواهد خواند
با برگ ها نیامدی با برف ها بیا...
میدانی بعضی ها از همان اول بد شانس بودند! مثلا دو برگ از درخت به زمین می افتند یکی میشود سوژهی عکس یک عکاس و دیگری به راحتی زیر پا له میشود!
آرام شده ام مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد
یهو چِش وا کردیم دیدیم دلمون واسش ریخت، مثِ برگای پاییز..
آبان را به این می گذرانم تا پنجمین روزش تو را در میان باران و برگ های پاییزی تقویم پیدا کنم...
آرام شده ام... مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد...!
برگ به برگ... باران به باران هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
من اینجا درست وسط پاییز ایستاده ام و دارم برگ به برگ دوباره عاشقت می شوم...
افتادن ، پاداشِ خوش رقصیِ برگ در مقابل باد.
تنها برگ هایی زیر پا می افتند که برای لحظه ای رقص در باد شاخه ی خود را فراموش کرده اند
آرام شده ام/ مثل درختی در پاییز/ وقتی تمام برگ هایش را/ باد برده باشد