عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد...
هیچ چیز بدتر از این نیست که با دل تنگ سفر کنی
از کنارت میروم مرگ دلم یعنی همین عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود
تو مگر در به دری خانه نداری ای بغض همه شب/ سرزده مهمان گلویم هستی؟!
خدایا... گشایشی ایجاد کن برای دلهایی که با بغض صدایت میزنند...
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
هزار و یک شب خیال بافتم از تویی که یک شب نداشتمت!
بی قرام نگارم تیره شد روزگارم ابریم همچو باران کجایی تو ای جان که طاقت ندارم
و منی که هنوز زنده ام مرده ای که زندگی می کند خنده دار است خنده دارتر از لحظه ای که خیال کردم دوستم داری
دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر/ رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
رشته محبت ترا بر دور گردن میپیچم و اعدام می کنم تمام بغضهایم را
عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد
ای ماه بی تکرار من بغض بی انکار من ای عشق بی پایان من میروی اما کمی دلتنگ من باش