جانِ دل مگر میشود تو باشی دستانت در دستانم قفل باشد آرزویی دیگر داشته باشم؟!
بهار میگذرد، خیز و دست دلبر گیر
عشق من من یه دونه دل دارم اونم همه اش گیرتوعه
فصل تنهایی من کاش به آخر برسد دل دور از وطنم باز به دلبر برسد
تو که نمیدانی در خیال تو پیچیدن عجب هوایی دارد...
دلبری می خواهم از جنس وفا و معرفت آنکه من ، دلبر تصور کردمش ، دلبرنماست
مثل تاجی به سرم مینهمت دلبر جان تو بلایی و چه زیبا به سرم می آیی
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
الهی که من ٺصدّقِ برقِ نڱاهِ جذّابٺ بشم دلبر
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرند به جز از دلبر خود از همه دل بر گیرند
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
دل فدای تو چون تویی دلبر جان نثار تو چون تویی جانان
دلم را جز تو کس دلبر نباشد به جز شور توام در سر نباشد
تیری به خطا هم نزدی،هر چه زدی خورد یک دنده تر از دشمنی،ای دلبر لجباز
عشق تو کافیست! عاشق در کنار بودنت . دلبرِ زیبایِ بازیگوش می خواهد چکار؟
ای من به فدای اون همه ناز نگاهت دلبر
کاش همه چی قدِ خنده هایِ تو خوشگل بود دلبر
پُر شده از دلبران دنیا، ولی آن که می خواهد دلم، انگار نیست . .