کاش می گفتم به تو این دل که با خود می بری روزگاری دلبری می کرد و خاطر خواه داشت!
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات
رو به رویم می نشینی دلبری ها میکنی بوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
پاییز و دلبریاش برای عاشقاست... ما سینگلا فقط نارنگی میخوریم
چشمک پنهانی ات قیامت دلبری کردن است، دلبرانه هایت هم همچو قند لب هایت در دلم می نشیند...
گُل آفتابگردان دلبری میکند با خورشید مثلِ من با تو
مه مردادی من چشم های مست جذابت تمام سهم من از دلبری های جهان باشد..
باد آمد و برداشت ز سر، روسری ات را انگار عیان کرده خدا، دلبری ات را...
باران چه دلبری می کند برای بهار ! پاییز کم بود بهار هم عاشق شد …
دلبری و دلفریبی جامه ی رزم توبود
زن میتواند چنان نفرت بیاموزد که دلبری را از یاد ببرد.
ور گُل کند صد دلبری ای جان تو چیز دیگری... .
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان توست
فرصت دلبری بده به زمستان بهار بانو...
طاقت دلبری هاتو،اون خندیدناتو،اون چال گونه هاتو ندارم ندارم
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت هرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت
یلدا آخرین دلبریِ پائیز است… مثل زنی که درست لحظهٔ رفتن, گیسوان مشکی بلندش را باز میکند…! یلدایتان مبارکباد
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست