پرواز نمی خواهم، از بس که قفس زیباست من مشتری حبست، این حصر حصاری چند؟
بایک تبسم شهر را برهم زدی بی اختیار می ترسم از... خندیدنت آخربیاید زلزله...
روح تو را که دید خدا، گوهر آفرید احساس را دمید به گل، دختر آفرید
گرچه خوشبخت است هر کس که پسر دارد ولی غالباً لطف خدا مشمول دختردارهاست
گاهى میان چند خبرچین به من بخند دامن بزن به شایعه ى با تو بودنم
کاش می گفتم به تو این دل که با خود می بری روزگاری دلبری می کرد و خاطر خواه داشت!
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از این درد که جز مرگ مَنَش درمان نیست...
گر نگشتم شاد و خندان از تو ای قاصد مرنج ذوق پیغام و خبر چون لذت دیدار نیست
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم
مرنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنت چراغ دیده "نَمی" داشت دیر روشن شد
از من تو با هر فرصتی که پیش می آید دل می بری ای اتفاق غیر تکراری
آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد...
از بیش و کم عشق همین بس که دل ما با طاقت کم حسرت بسیار کشیده است
بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتی پیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود
و از آن روز که با عشق تو جوشید دلم بودنت خوب ترین حادثه ی دنیا شد!
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن
دوست دارم که تورا وصف کنم پیش همه ترس دارم که دل از جمع و جماعت ببری
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
از چپ و راست بلا پشت بلا می آید و شگفت این که فقط بر سر ما می آید
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم