تنی آلوده ی درد و دلی لبریز غم دارم ز اسباب پریشانی ترا ای عشق کم دارم
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستی نبسته بود زمانه، که دل به مهر تو بستم
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان را در شهر شما تحفه محبوب همین است
به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیف که مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد
اغوش توست خانه ی من راست گفته اند که هیچ جا ، خانه ی آدم نمی شود
زبان روزه خدایا نمی کند باطل مدام حسرت وصل نگار را خوردن؟؟
دَر کِلاسِ عاشِقی شاگِردِ نو پایَت مَنَم می نِویسم با غَلَط: «مَن دوصطَط دارَم فَغَت
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
من اهل چایی نیستم اما تو دم کن از چشمهایت استکان دیگری را
به هرکه می نگرم طالب دوام بقاست مدار خلق به فکر محال می گذرد
دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است گر از هوس گذری بی ملال می گذرد
صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
عشق وقتی برسد عقل به شک می افتد تو دعا کن که بیافتد، به تو اما برسم
یک لحظه زندگی تو از دست می رود وقتی کسی که هستی تو هست می رود
نشاط این بهارم بی گل روبت چه کار آید تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید
درود بر شرف ابر ها که می گریند برای اینکه دمی غنچه را بخندانند
چگونه بار به منزل برد مسافر اشک؟ که رهزنی به کمین همچو آستین دارد