از بس که خدا عاشق نقاشی بود... هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید یک بار ولی گمان کنم شاعر شد.. یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید!
دیر آمدی عزیز! من عاشق خیال تو شده ام...
خودخواهم وقتی تمام جهان را برای تو میخواهم و تو را برای خودم
میگن هر چه بیشتر حستو برای یک نفر مخفی کنی بیشتر عاشقش میشی
قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی چه کند با دل خود/آن زن اگر اعدامی است
از کنارت میروم مرگ دلم یعنی همین عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود
زمانی می فهمی که عاشق شده ای که می بینی دوست نداری بخوابی چون واقعیت/ شیرین تر از رویاهات شده است
بیا …. بیا …… هُووووپ بوم. زیادی عاشق شدی!
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟
و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار...
با من از دوزخ نگو عاشق کجا؟آتش کجا؟ نازنینم آنقدر ها هم خدا بیکار نیست
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق * او *بود...
دریا برای مردن ماهی بی اختیار فاتحه می خواند ماهی به خنده گفت که گاهی هجرت / علاج عاشق تنهاست
و دیگر جوان نمیشوم نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو...
متولدین پاییز دلبستگی قشنگی به این فصل دارند... به آنها که می رسید بی دلیل عاشق پاییز خواهید شد!!!
به من گفت: عاشق پاییزم و از آن روز من شروع به فرو ریختن کردم
تمام عمر خندیدم به این عاشق به آن عاشق چنان عشقی سرم آمد که دیگر من نمی خندم...
خوشا عاشقی که هر گز عاقل نشد...
هنوز عاشق ترینم ای تو تنها باور من