تو را چه غم که شبِ ما دراز می گذرد؟ که روزگارِ تو در خوابِ ناز میگذرد
برای کسی که نمیخواهد پیش تو باشد ، دلتنگی و غمِ جای خالی اش حماقتی بیش نیست
من به اندازه غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم
آغوش تو وا کن واسم امشب / دلم غم داره واسه نبودنت امشب دیروز گذشت بی تو برام چه سخت / دلم میخواهد آرام بخوابم تو آغوشت امشب
چه دردی بدتر از اینکه بخواهی رفتن او را... خودم صدبار جان کندم ولی رفتن صلاحش بود...
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود! آه... به اصرار خودت
خورده است ولی غیر ارادی خورده است از شدت غم ز فرط شادی خورده است افتاده زمین و بر نمی خیزد... وای این تاک گمان کنم زیادی خورده است
ای کاش کسی می آمد و غم ها را از قلب اهالی زمین بر میداشت...
خدا وسط غم هات یه گل می کاره مطمئن باش
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست...
گویند که چون می گذرد هیچ غمی نیست اما که والله / همین درد کمی نیست...
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
هر لذتی که می پوشم یا آستینش دراز است یا کوتاه/ یا گشاد به قد من/ هر غمی که می پوشم/ دقیق انگار برای من بافته شده/ هر کجا که باشم
آن دم که با *تو* باشم محنت و غم سر آید...!
درد دارد که خودت علت لبخند شوی و دلت در همه حالات پر از غم باشد...