تو چه هستی، که جز در تو آرام نمی گیرم؟
لِیلیِ آن عِشق میشَوم, که مَجنونَش تُ باشی ...
برده داری می کنی معشوق بورژوازها بوی الکل می دهد بلوای تیرامیسو ات
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!
به داروها نیازی نیست وقتی که تو را دارم علاج خستگی هایم ،فقط آغوش درمانیست...
بوسه ای دزدیده ام قاضی مرا محکوم کرد گفت بگذارش همان جایی که دزدی کرده ای...
حواشی را بیخیال! حال خنده هایت چطور است؟
حالمان خراب است همچون ابری که گریست تا گل بخندد و غافل بود، معشوقش گلی مصنوعی است
به لطف بوسه بر عکس تو، روی صفحهٔ گوشی همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!
پناه میبرم به خدا از شرّ شبهایی که بخواهمت و نباشی
گفته اخبار که عید فطر است و ولی من روزه ام کذب محض است این خبر، رؤیت نکردم من تو را...
بین تو و احساسم گیر کرده ام برزخ جای خوبی نیست...
ای موذن بعد اتمام اذانت جان من اندکی هم با همان سوز و نوا از آن بگو
هر لحظه نتم روشن و چشمم به پیامی یک حال شما؟ عاشقتم عرض سلامی...
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
دو عاشقیم ولی در دو داستان جدا به هم رسیدن ما خوب بود، اگر می شد...