می کند وعده ی دیدار به فردا ، امروز یار، دانسته که امروزِ مرا فردا نیست
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
او قندِ روزهایِ تلخ من است.
مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید
در این سرما و باران یار خوشتر
اسرار دلم جمله خیال یار است
آخر ای باد صبا بویی اگر می آری سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست
منم آن یار که در سردی شب های غمت می ماند!
آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد
پر است ساک من از خرده ریزهای عزیز پر است خاطرم از خاطرات یار و دیار
ای یار همسفر توأم تا جان به تن دارم
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
بی حاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
از یار داغ دیدم و از روزگار هم چشمی به روزگار ندارم به یار هم
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
عشق یعنی جای نفرین با دعا یادش کنی خانه اش آباد دلداری که یارش را فروخت
در روز خوشی همه جهان یار تواند
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟