ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی من عاشق توام تو بگو یار کیستی
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده
ا ى یار، نگاه تو سپیده دمى دیگر است
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
لذت وَصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوریِ بسیار به یاری برسد
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!
چشم و ابرو و رخ یار چه زیباست ولی من گرفتار لب و فتنه ی یک خال شدم
بسته ام بار سفر یار به همراهم نیست چشم من آب فقط پشت سرم میریزد ..
صبح باشد و پائیز و یار .. در بوسه یِ صبح حاجتِ هیچ استخاره نیست!
ترک ما کردی ولی با هر که هستی یار باش مثل من هرگز نکن، با او کمی دلدار باش
شده آن را که تو خواندی به جهان یار ترین با رقیبان بنشیند ، تو زمین گیر شوی ؟؟