تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
سوار عشق شو وز ره میندیش که اسب عشق بس رهوار باشد به یک حمله تو را منزل رساند اگر چه راه ناهموار باشد
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
ای بسا هندو و ترک هم زبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگر است هم دلی از هم زبانی بهتر است
نور خواهی مُستعد نور شو
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند
مولانا : بیچاره دلی که ماند بی تو ...
در بلا هم می چشم لذات او مات اویم مات اویم مات او
کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
من نشان کرده ام تو را که ز تو دلخوشی های بی نشان آمد
چونکه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
عشق قهارست و من مقهور عشق چون شکر شیرین شدم از شور عشق
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود