متن اشعار سید هادی محمدی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار سید هادی محمدی
بر پایِ غزل قافیه ها میمیرند
لای جسدِ عروض دَم میگیرند
ای وای بر این غریب مادر مرده
از حادثه ی سوتی شاعر پیرند
12 مهر ماه سال 1404 شمسی
قالب شعر :
رباعی
هر بار که پلک میزنی
فشنگِ تازهای
در دهانِ ساکتِ قلبم
جا میگیرد
عطرت
مثل مکثِ انگشت
بر ماشه
تمام شب را
تا مرز تیرِ خلاص میبرد
من
از زنگِ زنگبارِ باران
به این خیابانِ بلند افتادم
که هر سنگفرشش
بندِ پوتینِ سربازِ معشوقهای بود
لبهایت گلنگدنِ سیگارم
وقتی
به...
روی کاغذ
هجده ساله
زاده ی شهر بی وجود
برچروکِ پیشانیاش
گردوخاکِ زلزلهی سی سال پیش
عکسِ ممهور
مایل به چپ
انگار در انگاره ها
از قابِ خواب فرار کرده
سری که از تن
حوصلهاش سر رفته
و گوشهایی که
شماره ی شناسنامه را
لای رادیکال
زمزمه کرده
روزِ صدور...
سوتِ قطار
مثل خطِ کجِ مصرعِ بیصبر
از دهانِ باران
آویزان
قافیه
در بانکِ قرض الحسنه ی واژهها
در جنگ با خدا
هجا
در جیب هوا پاره
مسافرها
بی متر
لبهی ناتمامِ شعر را
با فتحه و ضمه
می برند
و ایستگاه
وزن را
مثل پوستِ میوهی ممنوع
از تنِ...
در پادگانِ زخمی و بیدار باشِ شب
از بُرجکِ نگاه کسی کلّه پا شدم
ذهنم مچاله شد کفِ پوتین گریه ها
در متنِ انفرادی شعری رها شدم
___________________________
سربازهای خسته ی بیتم گرسنه اند
فرمانده کنایه، ته دیگ مُرده است
سهمِ تمام زاغه ی افعالِ خورده را
با تانک از...
در قابِ مهِ غلیظ، دستی پنهان
از شانهی ترس دختری آویزان
یک قطرهی قرمز از زمان لَم داده
لای نفس حادثه ی بی وجدان
با امضای وزیرِ سکوت
هوای هوایی
از نرخ مصوب جدول خاطره
پایین پریده
نگاهت
اسکناس چاپنشده
نه قابل معاوضه
و نه ذخیره در بانک عاشقی
هر بار که چشمهایت را حواله میکنی
صرافیها سماق سق میزنند
و بازار سیاهِ دل
پُر میشود از دلالانِ دله
سال هاست
در فهرستِ...
ماه
با لبخند پوسیده
چرک سق می زند
پنجرهها
جای باران
قطره ی گوش میرویانند
درختان
روی انگشتان مبتلا
آشیانه بسته
بر استیج خیس
اسم تو را گاز میزنند
کلاغِ بلورین
برای بهترین بازیگرِ زن…………
4 مهر ماه سال 1404 شمسی
قالب شعر :
فرا سپید
بر جغرافیایِ تاریخ
قلبها را
نقطهچین کشیده اند
تا بمبها
راحتتر
مسیرشان را پیدا کنند
سوم مهر ماه 1404 شمسی
قالب شعر :
پریسکه
وقتی که میفهمی دلم از آسمون سیره
یا پشت لبخندی چرا پهلو نمی گیره؟
وقتی میوون غصه ها درگیر احساسی
سخته که دنیای پراز دردامو بشناسی
هرجا که اشکامو کنار میز می چینم
با توو سری های تبم عکساتو می بینم
با رفتنت تاول زده قدقامتِ ساعت
لبریزه لبریزه تموم...
صدای عشق به جوش آمد
از انفجارِ جسارت ها
جهان ِ منطق بی رحمی
در امتدادِ قضاوت ها
لَبی و آیه ی گیلاسی
نشسته بر یَقه ی تب دار
چه ترس از رُژ خونینت
نَمِ دهان و سرایت ها
خراش خوردنِ قلاّده
به دورِ جاذبه ی ماهت
وَ نو به...
دوست داشتن
چکانیدن سنگ
بر کلیه های
پنجرهای
در شب نیست
نه صدایی دارد
نه شکستنی را خبر میدهد
مثل نفوذ سربازانِ باران
در ریشه ی دیوارهای شهر
تو در سایهام راه میروی
و من
باد را
روی شانههایت بازجویی میکنم
دوست داشتن
یعنی بگذارم خیابانها
صورتِ تو را بیاموزند...
سهمیه ی عشق را که کم کردیم
چاههای احساس ترک برداشت
اوپکِ قلبم
بشکه بشکه خر شد
بندرِ نگاهت
اسکله های اسکول امیدم را بلعید
بهای یک بغلِ ساده
به نفتِ خون سنجیده شد
قالب شعر :
حجم
در شهرِ پُر آشوبِ باورها
گوساله ی کوری دَهن وا کرد
اِفلیج نعشش بر سَرِ خودکار
یار و مریدی تازه پیدا کرد
از شاخ تا دُم سجده لیسیدند
خُفاش های پهنِ بر دیوار
دنیای تنگش صندلی با چرخ
نُشخوار های سَمّی و بیمار
در لابلای معده ی تزویر
مُشتی منافق...
عُمری حدیث سایه و بارانِ واژه ام
جغرافیای دَرهَم و طوفانِ واژه ام
بر امتداد عمقِ معمّای بی کسی
تشییع سوت و کورِ خیابانِ واژه ام
شمّاطه ی دهانِ ملخ های هَرزه گرد
باور نکرده اند بیابانِ واژه ام
بی اختیار هق هق باور شکسته شد
در چشم نابلد...
کنارِ دردِ خیابان، دُچار پوچی عرفان
گرفته خشمِ تفنگی ، قُنوت چانه ی انسان
چقدر چترِ فریب است، با تگرگِ دوراهی
میان کوچه صدایِ، اذانِ توله ی باران
چه اِنتحارِ عجیبی، در انتهای تَبِ گُل
چکیده داسِ تظاهر، به جانِ شیشه ی کاشان
خشابِ قُرص دَمادم جوابِ مسئله ها شد...
آفت زده ی کاکلِ هذیان هستی
با زاویه ی زهازه مهمان هستی
دستت نرسید بر دُمِ شیرِ زَبان
در وادی استعاره حیران هستی
باز هم تاس مرا بر تَنِ خود بُر زده است
تا که حافظ نَکِشد جورِ منِ خانه خراب
لَب به فوّاره ی خونم زده ام دست بِکش
از سَرابی که در آن می شنوی بوی کَباب
من در این هَمهَمه ی شعر خطرناک شُدم
روحِ نارِنجَکیم دست به ضامِن بُرده...
عمر
آنطور که فکر میکردیم
نه یک خطِ صافِ اتوبان
که از نقطهی «تولد» به «نهایت» میرسد
و نه یک طومارِ از پیش نوشته شده
که هر روز
برگِ جدیدی رو میکند
عمر شبیه یک گنجهی کهنه است
پر از لباسهای اندازهی «فردا»
که هیچوقت «امروز» نشدند
و بویِ ناخوشایندِ...
تَشنّج و کَف و یک جیغ ناگهان کافی است
برای نَشئه شدن لیسِ استکان کافی است
شَبیه کِرم که در زیرِ بیل می لولد
شروع مرگِ شما با همین تِکان کافی است
چه بیت ها که در آوندِ مغز ، جان دادند
جِنازه ای سَرِ خودکارِ این دُکان کافی است...
تو را که بوسیدم
ساعتِ مچیام
به زبان دیگری تیکتاک کرد
زیرِ آوارِ شَهرِ بیداری
با هِگِل، توی خواب میخندم
پُشتِ ته مانده های نِفرینت
بی اَمان رویِ آب میخندم
پایِ چَشمَم، سَگی وَرم کردو
دُم تکان داد سوی انسانها
آخرین پُک به روی شعرم را
می مَکد در کَفِ خیابانها
سِکته کرده دوباره اَفکارم
باورم زخمِ ناکَسی دیده
یک جِنازه...
تو
نه یک برگِ خشکیده از پاییز
که در مُشتم دندان قروچه کنی
و نه حتی
خاطرهای از دودِ غلیظِ قهوهخانههای قدیمی
تنباکو، رفیق!
تو، تو، تو
پادکست پخش نشده ای از ریهها هستی
صدایی خفه از سلولهای سرطانی که
در کُنجِ تاریکِ یک کافهی شلوغ
با ریتمِ «پلکیدن»های ناگزیر...