شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
راستیدسته گل به آب دادنزن ها را دیده ای؟کنار پنجره خوابشان میبردغذایشان می سوزدموهایشان را کوتاه میکنندو حتی پوستلب هایشان را میخورندآری, نشانه ی شکست زن هاهمین دسته گل به آب دادنشان است!...
من که عمری چشم در راه نگاهت بوده امحرف عاشق را دو چشم باز میفهمد فقططعم مطلوب عسل را از لب شیرین توجای بوسه آنکه گیرد گاز میفهمد فقطبسته بر طبع و هوا دل را حسود ناتواندرد ما را دلبر طناز میفهمد فقطچون کتاب ناتمام قصه ی مادربزرگحال شب های مرا یک ساز میفهمد فقطهرچه میگفتم نرو در گوش تو کاری نبوداین همه اصرار را لجباز میفهمد فقطبیژن سام...
بغض گلوگیری ست جمعهتا خفه نکنددست برنمی دارد.....
بیا شرط ببندیمیک سبد تمشکمساوی یک بوسهدستانم زخمیخارها شدتو بردیتو بردی......
وتنها یادگاری من از مادرملباس ها و شانه ی پلاستیکی اش استبغل میکنمبو میکنمباز بغل میکنمدلم خیلی تنگ شودازروی قاب عکسشگیسوان فرفری اش را شانه میکنم!!...
امانت داریبلدی؟؟می خواهمدلبسپارم!!...
نام دیگر توجادوگر قرن استوقتی اینگونه مراغیب می کنیدر آغوشت......
و زمستان را دوست می دارمپالتوی خزدار میپوشیچکمه ی بلند پایت میکنیموهایت را زرد روشن ...وای موهایتوای موهایت .......
هر لبت نیمه ی سیبی ست جدا افتادهبا لبم طعم لب سرخ تو چیدن داردغزل تازه ی من از تن سبزت جوشیدغزلم از لب سرخ تو شنیدن داردهمه ی سوژه ی نقاشی دنیا هیچ استتو تمام من و ناز تو کشیدن داردراه سخت است و سفر دور و دراز است امادلخوش از آخر راهم که رسیدن دارد...
دلم برایزمستان میسوزدوقتی نگاهتپاییزم رابهار میکند!!...
خطچشمکشیدهشده اتتمرینالفبامیکندبامن......
الامان از زیبایی اتبه قول عزیزامان از چشمان سیاهو ابروهای پیوندی اتهمه را عاشقخودت کرده ایهمه را لعنتی دوست داشتنیشاعران قهار سهل استحتی یک رمان نویس ناشیکارش را با زیبایی تو شروع میکند!!...
می گویند پاییزفصل جدایی ستولی بیا و تو بمانببین چطور شانه هایم راآماده ی گل سر سفیدت کرده امبیا و بمان دلبر زمستانی من!!...
تو نگران من نباشحالم خوب خوب استبه قول عزیزحالم نمره اش بیست استولی تو باور نکنوقتی فروغ می خوانمو سیگار به سیگاربرایت می میرم!!...
من جامانده از توامبا لب هایی بی بوسهکه هرروز پوستشان را میخورم...
خش خش نکنید برگ هاصدای لالایی می آیداین صدا آشناستکجایی مادرکجایی مادرکجایی مادر......
تخته می کنمدر خانه ای را کهدیگر روی ماه تو رانخواهد دید!!...
دیوانهشدنکماستمنجانمیدهمبراییکجانمگفتنت...
گلو کندو، لب عنبربو، کمان ابرو، طلا گیسوکجا پیداکنم جادوگری که تا بندد زبانت رامیان این شلوغی ها دلم یک بوسه میخواهدبیا غش کن ببوسم غنچه ی لعل لبانت راشبی آرام میگیرم میان تنگ آغوشتو با احساس میبوسم سحرگاهان زبانت رااز آن شادم که می آید غمت هرشب ببالینمچه سازم گر که روزی گم کنم نام و نشانت راصدایت میزنم هرشب، میان خواب و بیداریگُمی در چشم کم سویَم، نمی بینم نشانت رابه هر جایی که رفتی شاد باشی ای گلِ خوشبوالهی که نب...
بغضگلوگیری ستجمعهتاخفهنکنددستبرنمی دارد...
دوره گرد فصل های اندامت شده امپاییز به پاییز شعر میبافم از دامن گلدارت...
امانت داری بلدی؟؟می خواهمدلبسپارم...
نام دیگر توجادوگر قرن استوقتی اینگونه مرا ..غیب می کنی در آغوشت!!...
بعد توقلمبی حیاشدهاستهیمی رقصدوآمدنترامی نویسد...
سبک شعرهایم کوتاه است ولیقربان آن موی بلند و چشم سیاهت جانا......
بی بهانه که لبخند میزنی باران می ماند در کدام خانه فرود آید...
در تابستان جا مانده ام لبخندی بزن و هدیه کن پاییز را .....
جیب هایم بیشتر از خودم آماده اند تا پاییزی دیگر با نبودنت سر کنم!!...
فصل بیقراری ابرها رسید گل نازمنیستی و باران پر میکند جای خالی ات را...
در تابستان جا مانده املبخندی بزن و...هدیه کن پاییز را !...