سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تار بودعینک می زنمتار استقرون من،در تار عنکبوت ها...حتی نمی توانادامه ی این شعر را...«آرمان پرناک»...
..وقتی که پرده پرده دلم را نواختماز ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفتیک تکّه آفتاب برایم بیاورید!از آسمان تار خودم گریه ام گرفترضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۲۰...
تاری بزنتاری بزن که نغمه جانانه ام کندآواره ام نموده و دیوانه ام کندبا شور و حال نم نم باران ترانه رادر کوچه باغ آینه بر شانه ام کندای آشنای زمزمه های سحرگهانتاری بزن که واله و مستانه ام کندبا لحظه های صحبت تنهایی دلمغمناله من و شب ویرانه ام کنددرد دل مرا برساند به گوش یاردر جای جای خاطره افسانه ام کندخواهی اگر که دین خودت را ادا کنیشوری بزن که شعله به کاشانه ام کنددر انتهای قصه ی پر سوز و ساز خود چندی حد...
مثلِ بیناییکه به عمد، چشم اش را تار می کندغیرِ عاشق،کیستاشتباه اش را تکرار کند؟حادیسام درویشی...
تا صدایت گوشهایم را نوازش میکندتار و سنتور و نی و آواز میخواهم چکار ؟!...
تار توهم می تند عنکبوت خیالم خدا کندپروانه شکار کنم....
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم راشمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را...
مرا از خویش بی خود کن ...بزن تار و نوای عشق...