حادیسام درویشی
شعر کوتاه ( مینیمالیسم )
دوستت دارم اما
از خنده هات بیزارم.
غم انگیز است بدون من
خوشحال بودن ات.
چشم های دریده / اشک اشک
پیله ی دریده یعنی؛
پروانه ای پرواز کرده است.
عطش این داری بگویم؛ دوستت دارم
ترس آنم هست نکند
شرم کنی وُ بِرَوی...!
چشم تو برق بزند
خشک، سر جایم می ایستم.
《 من و تو نامریی، وصلیم و حیف بی خبری 》
بگذر از جان ، پی آنکه دوستش داری
ورنه بی دوست
زنده ماندن عذابی ست در گور.
تنها در عشق اتفاق می افتد
[ با چشم های بسته
تیری به مرکز قلب خودت بزنی ]
بلوغِ عشق
یعنی که رها بشوی
[ میوه ی رسیده
بندِ درخت نمی شوند ]
وَ عشق دریایی که پس ات خواهد زد
غفلت، اگر کنی وُ
غرق اش بشوی...
چون عشقِ میانِ کف وُ سقف یک خانه ایم
نرسیدن دردِ دوری ست وُ
رسیدن، خانه خرابی...!
درونی خالی باید
تا به آغوش کِشی کمرِ عشق.
چون کمربند که حلقه به دورِ غیرِ خود است.
بدونِ مِهر، یعنی که ماه خواهد مرد
مرگِ عاشق
دو چالِ قبر می خواهد.
چشم و کمان و تیر مژگان
به زن با چنین سلاح، اعتماد سخت است
مرا دست خدا سپردی وُ بعد
تعجب از من که
چرا رفتی پس...
هیچ گاه
وجود نداشت ، دَر
اگر برای باز بودن / بود...!
حادیسام درویشی
مثلِ بینایی
که به عمد، چشم اش را تار می کند
غیرِ عاشق،کیست
اشتباه اش را تکرار کند؟
حادیسام درویشی
وِ
سایه ها را
خورشید آفرید...!
حادیسام درویشی
پناه به که باید بُرد
که اشارهء ابروهای شیطانی اَت
سمتِ خداست...؟
حادیسام درویشی
از انتشارِ شبنامه ی بلندِ موهات
به حکومتی مانم
که مغلوب خواهد شُد...!
حادیسام درویشی
قُرصِ ماهی که تو هستی وُ
اثرِ مرگی
که من می چِشَم اش...!
حادیسام درویشی
تو را در برابر دیدم وُ گفتی :
[ دوستَت دارم ]
ندانستم به تصویرِ خود
در چَشمم گفتی... .
حادیسام درویشی
آئینه ای رو به رو
آئینه ای پشتِ سر
و تنهایی ام
اجتماعی ست در ابدیّت...!
حادیسام درویشی
جاده ها
گِره زده اند پامان به زمین
آسِمان را بی راهه می دانند...!
حادیسام درویشی
ابر ، دزدِ دریاست
اینکه می بارم
یعنی؛ چیزی از تو کم شده است... .
حادیسام درویشی
آسمآن...!
سَهمِ من بی \آن\
از تو
تنها خفگی ست در \آسم\ .
حادیسام درویشی