پدرم.. بوی نان می داد و دستانش مزرعه ای که گندم از بازوهایش بالا می رفت اما حالا کلاغی روی چین های صورتش نوک می زند، بوی نان را از دستهایش می پرانَد ببین.... مشت پدر پر از آرزوی خرده های نانی است که کلاغ پنیرش را دزدیده است...